كارگاه‌هاي آموزش دستورنامه رابرت (كادرها)
روزنوشت يكشنبه 27 ارديبهشت 1394

انجمن سازي در زادگاه

2 خرداد 1394. عكس: مرقد امامزاده بي‌بي‌زبيده در جنوب داودآباد- ويرايش دوم: 4 خرداد 1394
شنبه 23 مه 2015 بوسيله‌ى گروه نويسندگان

تاريخ كارگاه‌هاي آموزش دستورنامه رابرت - تاريخ كادرها - از نخستين اجلاس نخستين كارگاه‌ آن كه با نام «هم‌انديشي عرف پارلماني» صبح روز يكشنبه 17 ارديبهشت1391 در سالن هيأت مديره انجمن شركت‌هاي ساختماني كار خود را آغاز كرد تا امروز، و در حجم بيش از پنج هزار صفحه، توصيف، تحليل و با جزئيات ثبت شده است. اين نوشته‌ها - به قول سينمائي‌ها - راش‌ هستند و فقط در اختيار بعضي از نزديكان قرار گرفته‌‌اند. اينكه اين نوشته‌ها به همين صورت منتشر بشود يا نه، به عوامل متعددي بستگي خواهد داشت، از جمله اينكه آيا انتشار آن‌ها به بسط و تعميق قانون‌گرايي در سطح ملي و منطقه‌اي مدد خواهد رساند يا نه؟ براي يافتن پاسخ اين سؤال است كه هر از گاه بخش‌هايي از آن‌ها در سطح عمومي‌تر منتشر خواهد شد و امروز يكي از روزنوشت‌ها كه به تلاش براي ايجاد انجمن‌هاي ده پرداخته است، به عنوان نمونه منتشر مي‌شود:

ظهر پريروز جمعه 25 ارديبهشت 1394، بعد از ختم پنجمين نشست كميته تدوين پيش‌نويس آئين‌نامه‌ي «انجمن ميثاق خانوادگي ما» در قرچك ورامين، همراه با آقاي عباس تاجيك - پسر عمو و شوهر خواهرم - و آقاي حسن عرب‌داودي - پسر دختر عمه‌‌امان - راهي داودآباد شديم تا تدارك تأسيس انجمن ده در اين آبادي را شروع كنيم. آنچه اين سفر را به يك سفر استثنائي بدل مي‌كرد اين بود كه شب چله‌ي سال 1332 كه مادرم براي شركت در مراسم عروسي خواهرش به داودآباد مي‌رود، من را در يكي از خانه‌هاي خشت و گلي اين آبادي كه به «خانه‌ي قزي» معروف بود به زمين مي‌گذارد و براي آنكه مثل سه خواهر قبل از خودم كه طي يك هفته تلف شده بودند دار فاني را وداع نگويم داود صدايم زدند و به مقدسات قول دادند كه تا هفت سالگي هم‌وزن موهاي سرم به امامزاده داودي كه در دامنه‌هاي شمالي تهران آرميده است طلا نذر كنند. شش سال بعد شاهد كفن و دفن مادر بزرگ و پدر بزرگم بودم كه شكم‌هايشان را از زير گلو تا زير ناف شكافته و انگار با جوالدوز دوخته بودند و از برخورد قهرآميز مادرم با زن دائي‌ام دريافتم كه گويا آن عروس سر به هوايي كه بعدها دائي‌ام عاجزانه روي قرآن مي‌كوبيد تا پدرم بي‌وفايي‌اش را باور كند، در قتل عمد يا غيرعمد آنان دست داشته است.

داودآباد در تاريخ معاصر نيز به اين دليل معروف است كه نخستين دهي است كه آخرين شاه ايران زمين‌هايش را به رعيت‌هايش بخشيد و انقلاب اسلامي هيچگاه نتوانست مهر آن شاه را از دل رعيت‌هاي ارباب شده‌ي اين ده بزدايد و پسر دختر عمه‌ام هرچند مداح اهل بيت است و رئيس شوراي ده،‌ اما هنوز عكس اعليحضرت را كه دارد به داودآبادي‌ها سند مالكيت هديه مي‌دهد حفظ كرده است. و از همه‌ي اين‌ها مهم‌تر؛ طولي نخواهد كشيد كه اين داودآباد نيز مثل داوديه‌ در كام تهران فروخواهد رفت. آيا مي‌شود فقط كمي آينده‌نگري داشت و، دست بالا، براي ده سال آينده برنامه‌ريزي كرد؟ تجربه‌ي سفر پريروز نشان داد خوش‌بيني محلي از اعراب ندارد و همه چيز در آشوب محض غوطه مي‌خورد.

اطلاعات اوليه
هرچند از كودكي به داودآباد رفت و آمد داشته‌ام، اما اطلاعاتم در مورد اين ده عمدتاً به خاطرات نوستالژيك كودكي محدود باقي مانده است، در نتيجه، همسفري با آقاي حسن‌ عرب‌داودي كه چندين دوره عضو شوراي ده داودآباد بوده است و پرونده‌ي تك‌تك ساكنان ده را در سينه دارد فرصتي عالي است تا در مورد وضعيت اين آبادي اطلاعات دست اول كسب كنم. و نخستين پرسشم در مورد تعداد جمعيت داودآباد است. آقاي عرب‌داودي ابتدا پاسخ كلي مي‌دهد اما وقتي كنجكاوي من را براي كسب اطلاعات دقيق مي‌بيند، آمار تعداد خانوارهاي داودآباد را با جزئيات و با تفكيك بين افغان‌ها و ساكنان بومي در ده شرح مي‌دهد. اين ارقام بسيار بيش از آن چيزي است كه يك ده را بر اساس آن‌ها به يك شهر تبديل مي‌كنند. مي‌پرسم: در اين صورت، پس چرا داودآباد به شهر تبديل نشده است؟ و با اين سؤال يك پرونده‌ي پانزده‌ ساله از تلاش‌هاي بي‌امان آقاي حسن عرب‌داودي براي تبديل داودآباد به شهر گشوده مي‌شود. آقاي عرب‌داودي كه در خيابان كمربندي جنوب قرچك و در سمت شمالي راه‌ آهن تهران مشهد به طرف مشرق رانندگي مي‌كند، چنان آه جگرسوزي سر مي‌دهد و با چنان حسرتي سرش را مي‌جنباند كه كم‌ترين ترديدي در دلم باقي نمي‌‌گذارد كه هيچ معجزه‌اي قادر نيست دلسردي اين فعال اجتماعي را از دست دستگاه بوروكراتيك و ناكارآمد دولت بزدايد.

اگر از چشمان درشت و مشكي، و مژه‌هاي بلند، پرپشت و سياه، و آبروهاي به هم پيوسته‌ي آقاي حسن عرب‌داودي، كه صورت گرد او را شبيه صورت شمايل امامان شيعهْ معصوم نشان مي‌دهد، بگذريم تمام اجزاي هيكل تنومند او در يك صفت مشترك هستند: يغور! پنجه‌ي يغور دست راستش را كه اگر توي سر فيل بكوبد مي‌خوابد، روي پنجه‌ي دست چپش كه فرمان سواري پژو را چسبيده مي‌‌زند و مي‌گويد: دست روي جگرم نذار كه غرق خون است. بعد از مكث كوتاهي، به من كه كنارش روي صندلي نشسته‌ام نگاهي مي‌اندازد و مي‌گويد در اين پانزده سال گذشته هر نامزد مجلس را به داودآباد آوردم و در حضور همه قول داد كه اگر نماينده بشود داودآباد را شهر مي‌كند، اما نشد كه نشد. و در ادامه به سرفصل اقداماتي كه در اين مدت انجام داده است اشاره مي‌كند. - خوب، بلأخره، مشكل اصلي چيست؟ - هيچ، مي‌گويند چون قرچك شهرستان شده و شهرستان‌ هم طبق قانون بايد داراي ده باشد، پس نمي‌شود داودآباد را از ده به شهر تبديل كرد! مي‌گويم: اما داودآباد كه با اين همه جمعيت و وسعت ديگر ده نيست! سر يغورش را به طرف من خم مي‌كند و حالتي به صورتش مي‌دهد كه معنايش استيصال است. مي‌پرسم: خوب، اگر شهر نشويد چه اشكالي دارد؟ - هيچ يك از امكانات و تسهيلاتي كه طبق قانون به شهر تعلق مي‌گيرد به داودآباد نمي‌دهند! - مثلاً؟ - مثلاً؟ مي‌شمارد: اداره آب و فاضلاب نداريد، اداره برق و ثبت احوال نداريد، آتش نشاني و چي و چي و چي نمي‌توانيد داشته باشيد و مردم براي هر چيزي علاف هستند. بعداً كه از جلوي سالن بزرگي رد مي‌شويم كه تابلوي آتش‌نشاني بالاي دروازه آن نصب شده مي‌پرسم: گفتيد آتش‌نشاني نمي‌توانيد داشته باشيد، پس اين چي بود؟ با تأسف مي‌گويد: سالن آتش نشاني را ساختيم، اما اجازه ندادند آتش‌نشاني داشته باشيم! با تعجب مي‌پرسم: يعني خود اهالي هم نمي‌توانند اين تسهيلات را ايجاد كنند؟ مي‌گويد: اين تسهيلات دولتي هستند، خود مردم چطور مي‌توانند اداره ثبت اسناد راه‌ بياندازند؟

سعي مي‌كنم از اين موضوع تلخ به يك موضوع شيرين بپردازم: قطار شهري تهران ورامين. فكر مي‌كنم بيش از ده سال پيش بود كه يكي از هم‌كلاسي‌هاي دوران دبيرستان كه به عنوان نفر اول شوراي اسلامي شهر ورامين انتخاب شده بود روابط گرم قديم را احيا كرد و از من خواست كه در ارتقاي كيفيت زندگي همشهريان خود به او كمك كنم. قول دادم از هيچ كوششي دريغ نورزم. هر از گاهي يكديگر را مي‌ديديم و برنامه‌هاي درازمدتي براي گردهمايي وراميني‌هايي كه در تهران و ساير نقاط ايران ساكن شده بودند در سر داشتيم. طرح‌هاي زيادي به همكلاسي دوران دبيرستان ارايه مي‌دادم و آقاي حسين خليلي هم در اجرايي كردن آن‌ها مصمم بود. هم او بود كه به طور مرتب من را در جريان پيش‌رفت امور ساخت و ساز قطار شهري تهران ورامين قرار مي‌داد. بعدها كه در مورد اخلاقي بودن حاكميت سياسي دين به جمع‌بندي‌هاي جديدي رسيدم از همكاري با آن عضو شوراي اسلامي عذر خواستم اما اخبار مربوط به توسعه قطار شهري تهران ورامين را از آقاي عباس تاجيك كه در صندلي پشتي ماشين نشسته است مي‌گرفتم و او هم كه منزلشان درست كنار ديوار شمالي راه‌آهن تهران مشهد قرار دارد از سرعت ريل‌گذاري قطار شهري تهران ورامين اظهار رضايت مي‌كرد به خصوص كه يكي از ايستگاه‌هاي اين قطار در نزديكي منزل آنان كه نزديك دانشگاه آزاد ورامين است، رو به پايان بود. بدون ترديد راه‌اندازي قطار شهري تهران ورامين روند ادغام اين دو حوزه جغرافيايي را در يكديگر تسريع مي‌كند و زمينه‌هاي مادي و معيشتي تحولات تمدني و فرهنگي در ورامين را به صورت كيفي دگرگون مي‌سازد. به خصوص براي اينكه ذائقه آقاي عرب‌داودي را شيرين كنم با خوشحالي مي‌پرسم: قطار شهري تهران ورامين كي راه مي‌افتد؟ دوباره آه از نهادش بلند مي‌شود. اين بار دست چپش را با تأسف روي فرمان ماشين تكان مي‌دهد و مي‌گويد: بيْ‌قد خوابيد!

فكر مي‌كنم «بِيْ‌قَد» بايد وراميني شده‌‌ي اصطلاح عربي «بالقطع» باشد، به معناي: با قطعيت و به يقين. با تعجب مي‌پرسم: چرا خوابيد؟ و با اين سؤال پرونده‌ي ديگري از ناتواني‌هاي سازمان‌هاي دولتي براي حل مشكلات پيش‌پا افتاده مردم گشوده مي‌شود: راه آهن از همان اول مخالف بود كه در حريم خودش قطار شهري ساخته شود. شكايت كرد و دست آخر سه ماه پيش حكم قطعي براي جلوگيري از ساخت قطار شهري صادر شد و تمام. پروژه بي‌قد خوابيد. مي‌پرسم: دليل راه ‌آهن براي مخالفت چيست؟ آقاي عرب داودي در حال رانندگي به بريدگي ديوار بتوني شمال مسير راه آهن تهران مشهد اشاره مي‌كند تا من ريل‌هاي اسقاطي را كه كنار ريل قطار و روي سكويي كه براي قطار شهري تهران ورامين ساخته‌ شده بود، روي هم تلنبار شده‌اند، ببينم. بعد توضيح مي‌دهد: راه آهن مي‌گويد: من اين وسايلم را كجا بايد بگذارم؟ به جا احتياج دارم و به همين دليل اجازه نمي‌دهم كه در مسير راه آهن، قطار شهري ساخته شود. با تعجب مي‌پرسم: پس چه كار بايد كرد؟ - راه‌‌ آهن مي‌گويد: به من چه، قطار شهري را از جاي ديگر عبور بدهيد. - پس اين همه سرمايه‌گذاري چه مي‌شود؟ باز صورت گردش را به طرف من خم مي‌كند و حالتي به آن مي‌دهد كه معنايش اين است: استيصال!

وقتي ماشين سمت راست مي‌پيچيد تا از خيابان كمربندي وارد خياباني بشويم كه بعد از عبور از خط راه‌ آهن تهران مشهد به طرف داودآباد مي‌رود، آقاي عرب‌داودي پل سيماني بزرگي را نشانم مي‌دهد كه روي يك زيرگذر كنار ريل راه‌ آهن و براي ريل‌هاي قطار شهري تهران ورامين ساخته شده است و مي‌گويد: زيرسازي تقريباً تمام شده بود و به ريل‌گذاري رسيده بودند كه سه ماه پيش حكم قطعي شد. تمام!

وقتي از سراشيبي جنوبي پائين مي‌آئيم آقاي عرب‌داودي ماشين را كنار خيابان نگه مي‌دارد و مرد ميانسالي كه منتظر تاكسي بود سوار ماشين مي‌شود. يكديگر را مي‌شناسند و با هم احوالپرسي مي‌كنند. كمي جلوتر ساختمان‌هاي زشت، فقيرانه و كثيفي كه دو طرف خيابان ساخته شده‌اند شروع مي‌شود. دريغ از يك ذره سليقه و دانش مهندسي و شهرسازي. حلبي‌آبادهايي كه به جاي حلبي از آت و آشغال‌هاي ديگري استفاده شده است و لابد هر كدام از اين مرغ‌داني‌ها ميليون‌ها تومان نيز خريد و فروش مي‌شود. رو به آقاي عباس تاجيك كه حالا درست پشت سر راننده نشسته‌ است مي‌گويم: يادت هست كه تمام اين منطقه بيابان بود و قشلاق نيز فقط چند خانه خشت و گلي داشت؟ آقاي عرب‌ داودي مي‌گويد: تازه اين قشلاق اول است. صبر كنيد تا قشلاق دوم و سوم را نشانتان بدهم. بعد به سمت چپ مي‌پيچد و بعد از كمي چپ و راست رفتن وارد خيابان بسيار تنگي مي‌شود كه تا چشم كار مي‌كند به طرف مشرق ادامه يافته است و من را ياد محله جواديه‌ي تهران قبل از انقلاب مي‌اندازد. تا با چشمانم نمي‌ديدم هرگز باور نمي‌كردم كه پشت رديف ساختمان‌هاي كنار جاده‌ي داودآباد شهري به مراتب بزرگتر از ورامين پيش از انقلاب ساخته شده است و به مراتب از آن شهر عقب‌مانده و زشت، عقب‌مانده‌تر و زشت‌تر است. نمي‌دانم چرا ياد جلسات اعضاي هيأت رئيسه جامعه مهندسان مشاور ايران و كانون مهندسين فارغ التحصيل دانشكده قني دانشگاه تهران افتادم. شايد به اين دليل كه در ساخته شدن اين شهر اشباح يك ذره از دانش و فناوري آنان استفاده نشده است و با هر زلزله‌‌اي حتي يك متر سقف اين ساختمان‌ها سالم نخواهد ماند. آقاي عرب‌داودي در حاليكه سواري پژو را آرام آرام از ميان خيابان‌ها و كوچه‌هاي تنگ و باريك قشلاق دوم به جلو هدايت مي‌كرد خاطرات جالبي از روابط اهالي داودآباد و قشلاق را به ياد مي‌آورد كه حداكثر به چند سال قبل از انقلاب مربوط مي‌شدند، چراكه او دست كم بيست سال از من و آقاي تاجيك كوچك‌تر است. شايد جالب‌ترين خاطره‌اي كه براي ما تعريف كرد اين بود كه حتي گردن‌ كلفت‌ترين كردن كلفت داودآباد نيز هرگز جرأت نمي‌كرد تنهايي از قشلاق عبور كند. وقتي علت را جويا شدم برايم توضيح داد كه گردن كلفت‌ترين داودآبادي از گردن‌كلفت‌هاي قشلاق دو تا سر و گردن كم مي‌آورد. وقتي اين قصه را شنيدم به آقاي عباس تاجيك كه پشت سر راننده نشسته بود نگاه كردم كه از چهره‌اش پيدا بود دارد از اين قصه‌ها حرص مي‌خورد اما به خاطر مرد غريبي كه كنارش نشسته بود اعتراضي نمي‌كرد اما مطمئن بودم به محض اينكه فرصت فراهم شود آبرويي براي گردن كلفت‌هاي داودآباد باقي نخواهد گذاشت.

آغاز داودآباد
حتي تا چند سال پيش هم حريمي از بياباني كه بي انتها به نظر مي‌رسيد محدوده‌ي قشلاق را از داودآباد جدا مي‌كرد. اما حالا انواع تأسيسات دامداري و صنعتي حريم بين دو آبادي را پر كرده است. با اين همه، سمت چپ خيابان تپه‌اي كه در دامنه‌اش دو درخت توت بسيار كهن‌سال وجود داشت كه در نهر پر آبي كه از كنار آن‌ها مي‌گذشت، جنازه جوالدوزي شده‌ي پدربزرگم را غسل دادند، هنوز وجود دارد. كمي‌ پائين‌تر، زنان آبادي دور جنازه مادر بزرگم حلقه زده بودند كه من به سختي توانستم از ميان آنان عبور كنم و پيكر كوچك و نحيف او را ببينم كه شكمش را از زير گردن تا پائين ناف با كلاف نخ كنفي دوخته بودند. اما تمام ديوارهاي چينه‌اي تمام باغ‌ها و باغچه‌هاي آن محله را ساختمان‌هاي زشت و بد قواره‌اي كه از جمعيت لبريز هستند گرفته‌اند و از نهر هم خبري نيست. از زماني كه به خاطر دارم، بخش اصلي داودآباد سمت راست خياباني قرار گرفته است كه مستقيم به طرف جنوب مي‌رود و چندين آبادي ديگر را به هم وصل مي‌كند و سرانجام از كوير سردرمي‌آورد. آقاي عرب داودي ماشين را كنار خيابان نگه مي‌دارد و به مردي كه وسط راه سوار شده مي‌گويد: ما مي‌خواهيم پائين برويم اگر اشكالي ندارد شما همين جا پياده شويد. مرد ميانسال از آقاي عرب‌داودي تشكر مي‌كند و پياده مي‌شود. و به محض رفتن مرد غريبه، كودكي‌ شيطنت‌آميز آقاي تاجيك به صحنه مي‌پرد و با عصبانيت مي‌گويد: حسن! كجا مي‌خواهي ما را ببري؟ مگر قرار نيست در مورد انجمن ده صحبت كنيم؟ اما آقاي عرب داودي با خونسردي سرش را تكان مي‌دهد و ماشين را به جلو هدايت مي‌كند و مي‌گويد: وقت هست. من هم تأييد مي‌كنم و رو به آقاي تاجيك مي‌گويم: براي من هم جالب است كه چرخي در آبادي بزنيم. و به اين ترتيب ده‌گردي ما شروع مي‌شود.

در تمام شصت سال گذشته، هر بار كه به داودآباد آمده‌ام، جز يك بار، هرگز از پلي كه نهر آب از زير آن از سمت چپ خيابان به سمت راست عبور مي‌كند و وارد داودآباد مي‌شود پائين‌تر نرفته‌ بودم. پريروز براي دومين بار بود كه به طرف جنوب از روي آن پل عبور كردم. براي آقاي عرب‌داودي توضيح دادم: فكر مي‌كنم بايد پنجاه سال پيش باشد كه براي اولين بار از روي اين پل گذشتم. آن سال، همراه كرم، پسر خاله‌ام، به قلعه‌اي رفتيم كه اطرافش مزارع هندوانه بود و شب با كرم روي سقف اتاق‌هاي همان قلعه خوابيديم و به زوزه‌ي گله‌ي شغال‌ها گوش داديم. آقاي عرب‌داودي سرش را تكان داد و درحاليكه به نقطه‌اي در جنوب خيره شده بود گفت: مي‌برمت به همان قلعه.

حالا شهر عظيم داودآباد پشت سر و سمت راست ما قرار گرفته است و دو طرف خيابان آسفالته را مزارع سبز رنگ جو و گندم پوشانده است. اما در وسط مزارع، ديوارها و حصارهاي انواع ساختمان‌ها و تأسيسات و تسهيلات جديد فراوان است: ستون‌هاي فلزي يك سوله‌ي عظيم كه به كفي‌هاي چسبيده به پايه‌هاي فرو رفته در بتن پيچ شده‌ است. آقاي عرب‌داودي توضيح مي‌دهد: قرار بود يك باشگاه ورزشي بشود، اما بودجه‌اش وسط راه تير خورده و شهيد شده است! و آن ساختمان عظيم نارنحي و بنفش؟ - كارخانه توليد تزئينات داخلي و داشبورد خودرو. مي‌پرسم: براي سايپا يا ايران خودرو؟ مي‌گويد: هر دو. و آن يكي؟ - يك كارخانه قطعه‌سازي كه قطعات كشتي توليد مي‌كند. و يك محوطه‌ي ديوار كشي شده‌ي بسيار وسيع كمي پائين‌تر؟ قرار بود يك كارخانه ديگر در آن احداث شود اما مجوز ندادند و صاحبش بيچاره شد و قصه را رها كرد و رفت. و به اين ترتيب، ده‌ها قصه و پرونده‌ي خواندني كه وسط مزارع جو و گندم گشوده است و يك ساختمان كه از شصت سال پيش به خاطر دارم‌: امامزاده بي‌بي‌ زبيده كه آن روزگار در وسط بياباني كه بي‌انتها به نظر مي‌رسيد تك و تنها ايستاده بود اما حالا، با گنبدي شبيه يك كلم يچيده در زر ورق نقره‌اي، در ميان ساختمان‌هاي ديگر، كوچك و حقير به چشم مي‌آيد. آقاي عرب‌داودي به سمت راست مي‌پيچد تا در جاده‌ي كنار نهر آب سيماني، به طرف غرب - به طرف امامزاده بي‌بي‌زبيده - برويم. حالا شهر عظيم داود‌آباد در دور دست و در سمت شمالي ما قرار گرفته است. كمي مانده به امامزاده بي‌بي‌ زبيده، ماشين را كنار جاده نگه مي‌دارد. در قسمت جنوبي خيابان، چهار ديواري يك باغ كوچك مستطيل شكل به باغچه‌ي قرمز رنگي شبيه است كه داخل آن را سبزي كاشته باشند. حدس مي‌زنم - و حدسم درست است - كه بايد باغ آقاي عرب‌داودي باشد. آقاي عرب‌داودي كه مي‌خواهد از ماشين پياده شود مي‌گويد: برويم كمي توت بخوريم.

حدود صد قدم پائين جاده، و در حاليكه انتظار داريم آقاي عرب داودي كليد قفل دروازه آهني باغ را از جبيش درآورد و دروازه را به روي ما باز كند، از روي نهر آب زلالي كه از كنار ديوار شرقي باغ به سمت جنوب مي‌رود، مي‌پرد و در حاشيه شمالي گندمزاز سبز رنگي كه تا چشم كار مي‌كند ادامه دارد، به طرف مرد ميانسالي مي‌رود كه دست راستش را به گردنش آويزان كرده است و با او مشغول صحبت مي‌شود. انگار نه انگار كه ما آنجا جلوي دروازه منتظر او ايستاده‌ايم. آقاي عباس تاجيك فرصت را براي تحقير گردن كلفتني داودآبادي‌ها مغتنم مي‌يابد و با غيظ مي‌گويد: داودآبادي‌ها فقط هيكل گنده دارند. اما يك ذره جيگر ندارند. بعد رو به من مي‌گويد: قصه حسينِ عمه را كه برايت تعريف كردم؟ نه يك بار، بلكه بارها و بارها و به عنوان شاهدي براي درستي ادعاي خودش تعريف كرده است. قصه‌ي شيريني است.

ما - من و آقاي عباس تاجيك - يك عمه داشتيم به نام بني، يا در واقع ام‌البني. اين عمه‌ي ما بچه‌هاي زيادي به دنيا آورد اما فقط يك پسر و دو دختر از ميان آنان زنده ماند: بدبختانه يكي از دخترانش به نام فاطمه به بيماري اسكيزوفرني مبتلا شد و وقتي من ده ساله بودم خودش را از شاخه درخت توت كوچكي در باغچه حياط منزلشان در دمزآباد ورامين آويزان كرد و كشت. پسر و دختر باقي مانده را با يك خواهر و برادر داودآبادي گاو به گاو كردند. يعني يك خواهر و برادر دادند و يك خواهر و برادر گرفتند: دخترشان زهرا با پدر آقاي حسن عرب داودي ازدواج كرد و پسرشان - حسين - عمه‌ي بسيار زيباي حسن عرب‌داودي را كه نامش سكينه است، به زني گرفت. اما در اين معامله‌ي به ظاهر عادلانه، سر دمزآبادي‌ها حسابي كلاه رفت: علي‌محمد و خواهرش سكينه در داودآباد ماندند و عروس و داماد دمزآبادي مجبور شدند به داودآباد مهاجرت كنند. باور كردنش دشوار است، اما هنوز هروقت دختر عمه‌ام را، يعني مادر آقاي حسن عرب‌داودي را - كه خيلي زود پير شد - تنها ببينم، اشك از چشمانش جاري مي‌شود و علت آن را بارها و بارها برايم توضيح داده است: پسر دايي، غم غربت جيگرم را مي‌سوزاند! و حسين، پسر عمه من و دايي همين آقاي حسن عرب‌داودي نيز كه دو سال پيش در ميانسالي دار فاني را ترك كرد، در تمام دوران زندگي‌اش در داودآباد مثل يك گربه وحشي تنها زيست و تنها دنبال شكار دويد و هرگز با داودآباي‌ها قاطي نشد. مي‌گويم «داودآبادي‌ها». در حاليكه فاطمه متولي، شير زني كه در جواني شوهرش را از دست داد و حسين‌شيري، علي‌محمد، روح‌الله و سكينه را دست تنها بزرگ كرد، در اصل دمزآبادي بود و همراه خانواده‌اش حدود هشتاد سال قبل از دمزآباد - در جنوب شرقي ورامين، به داودآباد - در غرب ورامين - مهاجرت كردند. تمام اين گروه‌‌ها، سال‌ها قبل و به خاطر فرار از تشنگي، از دهات اردستان به دامنه‌هاي جنوبي البرز پناه آوردند، روندي كه طي ده‌هاي اخير شدت گرفته است و انگار تمام ايرانيان براي فرار از چنگ ديو كوير، چاره‌ي جز پناه آوردن به دامنه‌ي البرز ندارند.

بر اساس قصه‌اي كه آقاي عباس تاجيك بارها برايم روايت كرده است، در مراسم عروسي پدر و مادر آقاي حسن عر‌ب‌داودي در داودآباد، بردار عروس خانم، يعني حسين پسرعمه‌ي ما و دايي همين آقاي حسن عرب‌داودي،، با پسر گردن‌ كلفت‌ترين گردن‌كلفت داودآباد چوب بازي مي‌كنند و حسين كه جواني بلندقامت و تركه‌اي اندام بود، ممد كلي، گردن‌كلفت داودآباد را حسابي به چوب مي‌بندد. گردن‌كلفت گردن‌كلفت‌ها شكست پسرش را تاب نمي‌آورد و متلكي مي‌پراند. الآن يادم نيست چه متلكي پرانده است. اما به تريج قباي پسر عمه‌ي ما برمي‌خورد و بدون هيچ ملاحظه‌اي منقل پر از آتش را از كنار ديوار بر مي‌دارد و به طرف گردن‌كلفت گردن‌كلفت‌هاي داودآباد پرتاب مي‌كند و به اين ترتيب گربه را همان دم حجله مي‌كشد و از آن پس ديگر هيچ داودآبادي‌اي جرأت نمي‌كند به پسرعمه‌ي ما بگويد: بالاي چشمت ابرو. آقاي عباس تاجيك نتيجه مي‌گيرد: آدم بايد جيگر داشته باشد نه هيكل. و به راستي كه پسر عمه‌ي ما جيگر داشت و با يك چوب دستي تمام داودآبادي‌ها را حريف بود! خدايش رحمتش كناد كه خيلي زود رفت!

صحبت آقاي حسن عرب‌داودي با مرد دست شكسته ادامه دارد. آقاي عباس تاجيك از كوره در مي‌رود و زير لب قر مي‌زند: آخ كه اين مرد چقدر دل‌گنده است. بعد چيزي به خاطرش مي‌رسد. با كف دست محكم به دروازه‌ مي‌كوبد. كمي بعد، مردي دروازه باغ را باز مي‌كند كه همه‌ چيزش عجيب به نظر مي‌رسد: صورت بسيار سفيدي كه معلوم نيست رنگ پوستش سفيد است يا از بي‌خوني مفرط ناشي از يك بيماري عجيب و غريب به اين روز افتاده است، سبيل‌هاي سفيدي كه از دود سيگار زرد و زشت شده است، پلك‌هاي ورم كرده‌اي كه به چشم‌هايش حالت چشم‌هاي مغول‌ها را داده است، در نيتجه به سختي مي‌شود تشخيص داد كه او يك مغول است يا يك افغان. و چهره‌اي كه هميشه و بدون هيچ دليل مشخصي دارد مي‌خندد و فقط يك دانه دندانش را كه در فك بالا قرار دارد به نمايش مي‌گذارد. نه، تحت هيچ شرايطي نمي‌شود به چنين مردي با چنين ظاهر نادلچسبي علاقمند شد. اما آقاي تاجيك با او گرم مي‌گيرد و به او دست مي‌دهد و احوالپرسي مي‌كند و وقتي از آمدن آقاي حسن عرب‌داودي كه با مرد دست به گردن گرم گرفته است نا اميد مي‌شود من را به داخل باغ هدايت مي‌كند: برويم تو. و مي‌رويم تو.

همه چيز باغ عجيب و غريب به نظر مي‌رسد: در عمرم باغي نديده بودم كه دور تا دروش را ديواري با آجرهاي سفالي كه در كارخانه ايتاليران قرچك توليد شده است كشيده باشند: آجرهاي گران قيمتي كه براي پوشش سقف‌هاي بتني مورد استفاده قرار مي‌گيرند. باغي پر از درخت‌هاي جوان و غيرمثمر! و البته با چند درخت توت كه تازه آن‌ها هم تزئيني هستند و توت‌هايش را نمي‌شود خورد. و از همه عجيب تر، شبكه‌اي از جوي‌هاي باريك و گودي كه مثل نقشه‌ي بازي مار پله وظيفه دارند دسترسي تك‌تك درختان باغ را به آبي كه از نهر كنار باغ مي‌آيد تضمين كنند و كاملاً پيداست كه وظيفه مرد افغان‌مغولي كه دروازه را براي ما باز كرد چيزي جز ايجاد و حفظ اين شبكه آبياري كودكانه نيست. و از همه عجيب‌تر، دختر بچه‌ي هشت نه ساله‌اي كه با صورت مغولي و موهاي ژوليده‌ي خرمايي روي تابي كه به شاخه يكي از درختان كنار ديوار شمالي باغ بسته شده، نشسته است و آرام آرام تاب مي‌خورد و از ميان شكاف تنگ بين دو پلك ورم كرده‌‌اش به من خيره شده است. كنار او اسباب ساده يك زندگي ديده مي‌شود: يك ليوان پر از چاي بالاي يك جعبه‌ي پلاستيكي زرنگ رنگ مخصوص حمل ميوه، كه كنار ديوارْ روي تعدادي آجر سفالي گذاشته شده است، يك كتري روي يك اجاق، يك قوطي حلبي با هفت هشت دانه قند داخل آن، و يك تشكچه كه در واقع يك پتوي مندرس چندتا شده است. همين! و يك چيز ديگر: ديوار يك اتاق سه در چهار متر كه در گوشه‌ي شمال غربي باغ نصفه نيمه رها شده است، و يا به عبارت دقيق‌تر، چند بار خراب شده و دوباره چيده شده است. وقتي قسمت‌هاي ديگر ديوار باغ را با دقت بيشتري نگاه مي‌كنم معلوم مي‌شود جاهاي ديگر ديوار باغ نيز انگار چند بار خراب شده و دوباره چيده شده است. آقاي عباس تاجيك با باغبان افعان مغول به انتهاي باغ رفته‌اند و در مورد نشاهاي بادمجان و گوجه‌اي كه در كرت‌هاي آخر باغ نشا شده‌اند با يكديگر كل‌كل مي‌كنند. آقاي عباس تاجيك امسال در گاوپروري دمزآباد چندين بار نشا كاشته اما هيچ كدام به عمل نيامده‌اند و از اين بابت دچار حيرت شده است كه چرا؟

تلاش‌هاي من براي يافتن درخت توتي كه بشود ميوه‌ي آن را خورد بي‌نتيجه است. توت‌ها رسيده‌اند اما بد مزده‌اند و ارزش چيدن ندارند. اما دست از تلاش برنمي‌دارم و در حاليكه مثل آليس در سرزمين عحايب دچار حيرت شده‌ام، از بيكاري خودم را با توت چيني مشغول مي‌كنم تا آقاي عرب‌داودي وارد باغ مي‌شود و به طرف من مي‌آيد. باغ را به او نشان مي‌دهم و مي‌پرسم: كه چي؟ منطق اين كار چي بوده؟ و با اين سؤال پرونده‌ي يك چالش پانزده ساله ديگر گشوده مي‌شود: در تمام اين مدت، آقاي حسن عرب‌داودي كه يك شخصيت‌ كارآفرين است كوشيده است تا در اين قطعه از زميني كه ميراث پدري است يك كسب و كار راه بياندازد اما سازمان‌هاي دولتي با تمام برنامه‌هاي او براي راه اندازي هر نوع كسب و كاري مخالفت كرده‌اند. - در اين مدت به دفتر تك‌تك مسؤلان از صدر تا ذيل رفته‌ام. با خودم يك قرآن برده‌ام و جلوي آنان روي قرآن زده‌ام كه بابا، به اين كلام‌الله مجيد قصد ندارم اينجا كارخانه راه بياندازم، اما اجازه بدهيد چارتا گاو و گوسفند نگه دارم تا چهار لتير شير توليد كنم بدهم به اين مردم تا محتاج خارجي‌ها نباشيد! انگشت‌هاي هر دو دستش را همزمان با كله‌ي گردش به طرف بالا پرتاب مي‌كند و مي‌گويد: نشد كه نشد. مي‌پرسم: مي‌گويند چي؟ - هيچ. مي‌گويند فقط بايد گندم و جو بكاريد. مي‌پرسم: پس چرا اين همه كارخانه توي اين منطقه احداث شده؟ با استيصال جواب مي‌دهد: نمي‌دانم. لابد صدها ميليون به استانداري و جاهاي ديگر پول داده‌اند و مجوز گرفته‌اند. مي‌پرسم: مگر با پول مي‌شود مجوز گرفت. مي‌گويد: با پول همه كار مي‌شود كرد. اما من از كجا صد ميليون تومان پول بياورم؟

روند بي‌وقفه‌ي دلمردگي
در حاليكه بخشي از ذهنم مشغول صحبت با آقاي عرب‌داودي است، بخش ديگري از ذهنم مي‌كوشد خاطرات پراكنده از روابط پانزده سال اخيرم با پسر دختر عمه‌ام را مرور كند تا ببيند آيا مي‌شود براي تحولات ايجاد شده در كيفيت اين روابط قاعده‌اي تبيين كرد؟ خوب به خاطر دارم كه همانجا در آن سرزمين عجايب ذهنم اين قاعده را كشف كرد: طي حدود پانزده سال گذشته، هرچه آقاي عرب‌داودي از امكان اصلاحات در چارچوب سازمان‌هاي دولتي موجود مأيوس‌تر شده است، علاقه‌اش به من و اعتمادش به برنامه‌هاي من بيشتر شده است و احتمالاً به همين دليل است كه با علاقه در جلسات روز‌هاي جمعه شركت مي‌كند و نكاتي را كه من آموزش مي‌دهم با دقت در دفتر مخصوصي مي‌نويسد تا آن‌ها را خوب ياد بگيرد. و حرف حساب من چيست؟ - به اين سازمان‌هاي بوروكراتيك و فاسد دولتي نمي‌شود اميد بست و نسلي از انسان‌هاي شرافتمند بايد بتوانند مهارت ايجاد سازمان‌هاي فسادناپذير را كسب كنند تا بتوانند در آينده سازمان‌هايي از نوع ديگر بسازند كه بشود اين مشكلات را حل كرد. خوب به خاطر مي‌آورم هرگاه در مراسم ختم يكي از اقوام آقاي حسن عرب‌داوي را ديده‌ام چند دقيقه‌اي با او خلوت كرده‌ام و به صحبت‌هايش گوش داده‌ام و خلاصه آخرين تجربه‌هاي خودم را نيز براي او تشريح كرده‌ام. و البته، تجربه‌هاي ده سال اخيرم چيزي جز تجربه‌هاي جنبش كادرها نبوده است. باز به خاطر آوردم كه حدود پانزده‌ سال پيش بود كه آقاي عرب داودي از طرح‌هاي كارآفرينانه بزرگش براي من صحبت مي‌كرد و گويا پانزده سال زمان لازم بود كه دريابد چگونه سازمان‌هاي دولتي سد راه توليد و توسعه هستند و اين مشكلات هيچ ارتباطي به عقايد اسلامي يا غيراسلامي كاركنان اين سازمان‌ها ندارد. آقاي عرب‌ داودي ادامه مي‌دهد: يك روز همه مردم را توي مسجد جمع كردند. استاندار و شهرداران و تمام مقامات هم توي مسحد حضور داشتند. شهردار رفت پشت بلندگو و شروع كرد از خدمات خودش به داودآباد صحبت كردن. بعد كه نطقش تمام شد و قبل از اينكه فرماندار شروع به صحبت كند گفتم: آيا به من هم اجازه مي‌دهيد يك دقيقه صحبت كنم؟ اجازه دادند. رفتم پشت بلندگو و گفتم: به اين خانه خدا سوگند، به اين قرآن مجيد سوگند، آنچه آقاي شهردار در مورد كمك به داودآباد گفت كذب محض بود! بعد، با دست بزرگش به ديوارهاي قرمز رنگ اطراف باغ اشاره كرد و گفت: هنوز مراسم تمام نشده بود كه با لودر به اينجا ريختند و تمام ديوار‌ باغ را خراب كردند. مكثي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: آن‌ها خراب كرده‌اند، من ساخته‌ام، آن‌ها خراب كرده‌اند، من هم دوباره ساخته‌ام. خدا مي‌داند اين ديوارها چند بار خراب و دوباره ساخته شده است. بلأخره آن‌ها از رو رفتند يا شايد دوباره برگردند. مي‌پرسم: با اين همه، اگر باغبان گذاشتي، دست كم درخت‌هاي مثمر مي‌كاشتي كه مزد باغبانش را درآورد. به مرد افغان مغول كه هنوز در انتهاي باغ دارد با آقاي تاجيك حرف مي‌زند اشاره مي‌كند و مي‌گويد: اين بابا باغبان نيست. به خاطر چيز ديگري اينجا مشغول به كارش كرده‌ام. من در اين مورد كنجكاوي نكردم. اما ظهر هنگام ناهار بود كه آقاي عباس تاجيك به مرد افغان مغول آنقدر گير داد تا آقاي عرب‌داودي مجبور شد علت استخدام او را براي كار در باغ توضيح دهد: زن مرد افغان به آقاي حسن عرب‌داودي مراجعه كرده و از او خواسته است كاري كند تا از شوهرش طلاق بگيرد. علت را جويا شده است. زن گفته‌ است اين مرد سال‌هاست كه بيكار است و از خانه بيرون نمي‌رود. آقاي عرب‌داودي‌هم مرد را به عنوان باغبان استخدام كرده است اما هدف اصلي‌اش اين بوده است كه مرد را وادار كند تا از خانه بيرون بزند و به اين ترتيب از طلاق جلوگيري كند. و مرد افغان روزهاي تعطيل دختركش را هم همراه خودش به باغ مي‌برد تا تنها نباشد. بله، آقاي عرب‌داودي تقريباً به تمام اهالي داودآباد كمك مي‌كند تا انواع مشكلات خودشان را حل كنند. يك نمونه ديگر: مردي كه دستش را به گردنش آويزان كرده بود، قبل از رفتن ما به باغ آمد و دوباره با آقاي عرب‌داودي گرم گرفت. وقتي از او جدا شديم آقاي عرب داودي براي ما تعريف كرد: يك موتوري با اين مرد تصادف كرده است و حالا از من مي‌خواهد تا خسارت و ديه‌ي او را از موتوري برايش بگيرم. به علاوه، سال‌ها پيش كسي كار كرده و حالا از من مي‌خواهد به كارفرمايش بگويم سنوات او را بپردازد. به اين ترتيب، آقاي عرب‌داودي نقش هيأت حل اختلاف بين كارگر و كارفرما را هم در داوآباد بازي مي‌كند!

از مرد دست شكسته و مرد افغانْ‌مغول خداحافظي مي‌كنيم و تا رسيدن به اول خيابان خاكي‌اي كه از ميان مزارع جو و گندم تا مدخل مرقد امامزاده بي‌بي‌ زبيده كشيده شده است، آقاي عرب داودي زمين‌هاي متعلق به پدر و دو عمو و يك عمه‌اش را به ما نشان مي‌دهد و خاطراتي را كه از اصلاحات ارضي شنيده است براي ما روايت مي‌كند. از او مي‌پرسم‌: آيا مي‌داند داودآباد قبل از آنكه رضا شاه آن را تصاحب كند و پسرش آن را بين رعيت‌هايش تقسيم كند مال چه كسي بوده است؟ نمي‌داند. همين سؤال را ظهر از پدرش پرسيدم. در جوابم گفت: مال يك شاهزاده‌ي قاجاري بوده است. اما اسم آن شاهزاده را به خاطر نياورد. اما تأكيد كرد آن مرد روستايي كه در آن عكس تاريخي دارد اسناد مالكيت زمين‌هايش را از دست آخرين شاه ايران دريافت مي‌كند يك داودآبادي است كه اسمش را هم گفت اما به خاطرم نمانده است. آقاي حسن عرب‌داودي هم برايم توضيح مي‌دهد كه پدرش يكي از عضاي گروه كودكاني بوده است كه در همان مراسم در مقابل آخرين شاه ايران سرود اصلاحات ارضي را خوانده‌اند. در آن زمان پدرش يك بچه‌ي مدرسه‌اي بوده است و حالا نزديك هفتاد سال سن دارد و لرزش غيرارادي دست‌هايش نشان مي‌دهد كه با بيماري پيشرونده پاركينسون دست و پنجه نرم مي‌كند.

در جستجوي گنج
وقتي سه نفري به مدخل دروازه صحن مرقد امامزاده بي‌بي‌زبيده نزديك مي‌شويم، آقاي حسن عرب‌داودي مزرعه سمت چپ را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: اين گندمزار مال عمو روح‌الله است. حدود دو متر از صحن حياط مرقد امامزاده بي‌بي‌زبيده به داخل زمين روح‌الله رفته است. آقاي عرب‌داودي توضيح مي‌دهد اين دو متر را عمو روح‌الله به بي‌بي‌زبيده بخشيده است. آقاي عباس تاجيك كه رقابت ديرينه‌اي با روح‌الله دارد مي‌گويد: شاخ غول را شكسته است! مزرعه‌ي گندمزار سمت راست خيابان خاكي هم به عموي ديگرش حسين شيري تعلق دارد كه چند سال پيش فوت كرد. حسين شيري كه يكي از شخصيت‌هاي محبوب من بود، سال‌ها قبل شيرهاي داودآبادي‌‌ها را جمع مي‌كرد و در دبه‌هاي فلزي مخصوص حمل شير به كارخانه شيرپاستوريزه در تهران مي‌برد. سال‌هاي آخر عمرش يك مغازه در داودآباد زد و آخرين بارهايي كه ديدمش سخت معتاد شده بود و ترياك مي‌كشيد تا مرد. حالا هزينه‌هاي اداره امامزاده بي‌بي‌زبيده عمدتاً بر عهده حسن عرب‌داودي و تنها عمويش روح‌الله است كه او نيز سخت معتاد است و - به قول آقاي حسن عرب‌داودي - وضع اعصابش خراب شده است. آقاي عرب‌داودي توضيح نمي‌دهد كه خرابي اعصاب روح‌الله به چه معناست. اما عصر، و هنگام خروح از داودآباد است كه معناي حرف او را با ديدن روح‌‌الله مي‌فهمم: در آستانه آلزايمر قرار گرفته است.

قبل از آنكه داخل صحن حياط مرقد امامزاده بشويم آقاي حسن عرب‌داودي براي ما تعريف مي‌كند كه تمام هيأت‌هاي عزاداري داودآباد روز عاشورا به مرقد امامزاده عبداله كه امامزاده‌ي رده اول داودآباد است مي‌روند. اما در سال‌هاي اخير، كه تعداد عزاداري‌هاي مذهبي نيز با سرعت افزايش يافته است،‌ هيأت‌‌هاي عزاداري كه روز‌هاي تاسوعا نيز خيابان‌ها را قرق مي‌كنند، سكانس اختتاميه خود را، اينجا در داودآباد، در اين امامزاده به صحنه مي‌برند. آقاي عرب‌داودي توضيح مي‌دهد: هيأت ما اينجا كنار ديوار سمت چپ حياط صف مي‌كشد و ساير هيأت‌ها بعد از آنكه وارد صحن حياط شدند، از سمت راست، دور مرقد مي‌چرخند و از صحن حياط بيرون مي‌آيند. آقاي حسن عرب‌داودي با افتخار مي‌گويد: خيلي ديدني مي‌شود! بعد به من مي‌گويد: يادم بياندازيد كه سي‌دي‌ آن را نشانتان بدهم! ظاهراً اگر انقلاب اسلامي امامزاده‌ي رده‌ي اول داودآباد را از دست اين خاندان خارج كرد، آنان توانسته‌اند امامزاده‌ي رده‌ي بعدي را به انحصار خودشان درآورند: مادر بزرگ آقاي حسن عرب‌داودي - فاطمه متولي - كه من را در خانه‌ي قزيِ داودآباد به دنيا آورده بود، تا پيش از انقلاب اسلامي، متولي امامزاده عبدالله بود، اما با پيروزي انقلاب اسلامي، آخوند‌هاي حاكم به صرافت افتادند حكومت بر مقابر و مراقد امامزاده‌ها را نيز تحت كنترل خودشان درآورند و به مرور دست فاطمه متولي از امامزاده عبدالله كوتاه شد و تلاش‌هاي سمج سكينه، دختر فاطمه متولي و عمه‌ي آقاي حسن‌ عرب‌داودي و عروس عمه‌ي من نيز براي احياي توليت غصب شده به جايي نرسيد. حالا وقت آن است كه وارد صحن حياط امامزاده بي‌بي‌زبيده شويم.

قبرهاي صعودي
حياط امامزاده يك مستطيل ده متر در پانزده‌ متريِ شرقي غربي است. عمر دو درخت كاجي كه در ضلع جنوب غربي حياط در تشنگي ايستاده‌اند آنقدر طولاني هست كه من به خاطر مي‌آورم هرگاه به منزل باباجون و ننجونم مي‌آمدم كه پنجاه و شش سال پيش با شكم‌هاي جوالدوزي شده در امامزاده عبدالله آرام گرفتند، آن‌ها را از دور چسبيده به گنبد امامزاده بي‌بي‌زبيده مي‌ديدم. اما دو اتاقك كوچكي كه چسبيده به هم در گوشه‌ي جنوب غربي حياط ساخته شده جديد هستند و شيشه‌هاي مشجر درهاي آلومينيومي آن‌ها خرد شده است. معلوم نيست چگونه مي‌شود بدون آب و بدون حفاظ در آن‌ مستراح‌هاي تنگ قضاي حاجت كرد.

ساختمان مرقد يك مكعب مستطيل پنج متر در پنج متر در قسمت غربي حياط است كه هر ضلع آن سه درگاه با سقف هلالي دارد و گنبد خشتي امامزاده مثل يك كاسه مسي تازه قلع‌اندود شده، وارونه روي آن قرار گرفته است. اين گنبد قبلاً كاهگلي بود و با پايه‌ي خشت و آجري خودش جور بود. اما حالا به جاي كاهگل از فناوري‌هاي جديد استفاده مي‌كنند كه نوعي ايزوگام است كه انگار با كاغذ‌هاي مخصوص بسته‌بندي آدامس آن را چسب‌كاري كرده باشند. تا دلتان بخواهد زشت است.

اما صحنه‌ي ديدني دو جواني هستند كه با پيراهن‌هاي سفيد و شلوارهاي جين روي خاك‌هاي تلنبار شده در دو طرف قبري كه تازه خاك‌ برداري شده نشسته‌اند و از ظاهرشان چنين برمي‌آيد كه كنار جوي خشكي نشسته‌اند و دارند گذر عمر را تماشا مي‌كنند! چيزي كه در مرحله اول جلب نظر مي‌كند قبري است كه بين آن دو نفر دهان گشوده و منتظر آن است كه جنازه يك انسان را در كام خود فروبكشد. اما هر ناظري دچار ترس مي‌شود كه هر انسان متوسط القامتي را به پهلو در شيار وسط قبر بخوابانند، شانه‌هايش آنقدر بالا خواهد ماند كه ديگر نمي‌شود سنگ‌هاي لحد را كف قبر چيد و رويشان را خاك ريخت. ترس ناظر هنگامي جدي‌تر مي‌شود كه ببيند در اطراف قبر از بيل و كلنگ هم خبري نيست. پس اگر همين حالا تشييع‌كنندگان لا‌اله الاالله گويان جنازه را بياورند چه خواهد شد؟ آقاي تاجيك طاقتش طاق مي‌شود و خطاب به دو جواني كه روي دو تپه‌ي دو طرف گودال نشسته‌اند مي‌گويد: تنه ميت كه بيرون مي‌ماند! اما دو جوان جنب هم نمي‌خورند. و مهم‌تر اينكه انگار آقاي حسن عرب‌داودي را كه رئيس شوراي ده داودآباد است به جا نمي‌آورند. ظاهراً آقاي داودآبادي هم آنان را نمي‌شناسد. داودآباد واقعاً يك شهر بزرگ شده است و به مرور اين امكان براي مردم آن به وجود مي‌آيد كه بتوانند در ميان انبوه جمعيت آن ناشناس باقي بمانند و به مرور حريم خصوصي خودشان را بسازند. با اين همه، آقاي عرب‌داودي خطاب به آنان مي‌گويد: به صاحب عزا بگوييد سنگ قبر را هم‌سطح حياط كار كنند. بعد به قبرهايي اشاره مي‌كند كه هرچه از كنار ساختمان مرقد دور تر شده‌اند، اندازه‌اشان از سطح حياط بالاتر رفته است: قبر اول ده سانتي متر از قبر سمت چپ خود بالاتر است و رديف قبر‌هاي بعدي بيست سانت از رديف اول بلندتر ساخته شده‌اند و رديف قبر‌هاي بعدي سي سانت و قبر‌هاي بعدي چهل سانت. درست مثل اينكه قرار است ارواح كساني كه زير خاك خوابيده‌اند، از قبر‌ها بيرون بيايند و هر كس روي سنگ قبر خودش بنشيند و نمايشنامه‌اي را كه در وسط صحن مرقد امامزاده اجرا مي‌شود تماشا كند. آقاي عرب‌داودي براي آن دو جوان توضيح مي‌دهد: از اينجا هيأت‌هاي عزاداري عبور مي‌كنند تا دور امامزاده بچرخند. پاي مردم به اين قبرها گير مي‌كند و زمين مي‌خورند. به صاحبان عزا بگوئيد من با يك لودر تمام اين قبرها را صاف خواهم كرد. دو جوان كوچكترين واكنشي نشان نمي‌دهند و همچنان لنگ‌هاي درازشان از روي دو تپه خاك به طرف گودال قبر رها شده است. آقاي عرب‌داودي بعد از صدور اين فرمان من را به طرف مدخل مرقد هدايت مي‌كند و من با كنجكاوي وارد فضاي نيمه‌تاريكي مي‌شوم كه ضريح مكعب مستطيل مشبك و فلزي بخش اصلي وسط آن را اشغال كرده است. دنبال آن هستم كه ارزش هنري ضريح را حدس بزنم اما آثار گنجْ‌‌جويان حواسم را جلب مي‌كند: انبوه خاك و كلوخ‌هايي كه كنار ديوار سمت چپ ضريح روي فرش‌هاي كف مرقد تلنبار شده است. بالا را نگاه مي‌كنم. كساني در جستجوي گنج حفره‌ي بزرگي در ديوار خشتي مرقد كنده‌اند اما هيچ نشانه‌اي از اينكه صندوقي يا كوزه‌اي يا ديگچه‌اي يافته باشند ديده نمي‌شود. به آقاي حسن‌ عرب‌داودي نگاه مي‌كنم كه با هيكل بزرگش در درگاه مدخل مرقد ايستاده است و دارد با مشت روي قسمت‌هاي سالم كنار حفره مي‌كوبد و با صداي بلند مي‌گويد: اگر صندوقي، چيزي لاي ديوار بود كه صداش فرق مي‌كرد. بعد به من مي‌گويد: چيزي كجا بود! آقاي حسن عرب داودي، به نظرم، در مواجهه با هتك‌حرمت امامزاده بي‌بي‌زبيده توسط گنج‌جويان دل‌گنده‌تر از آنچيزي ظاهر شد كه تصور مي‌كردم. من هم مسأله را تمام شده تلقي كردم و به تماشاي ضريح پرداختم: تمام سطح مشبك اضلاع ضريح با جوش‌ دادن قطعات پروفيل‌هاي فلزي درست شده بود و با روغن و اكليل طلايي آن را رنگ كرده‌ بودند. بدسليقه‌تر از اين ضريح در عمرم نديده بودم. از آقاي عرب‌داودي پرسيدم: اين بي‌بي خانم كي‌بوده و چه طور اينجا سر درآورده؟ جواب مي‌دهد: شجرنامه ندارد. مي‌گويم: يكي برايش جور مي‌كردي. مي‌گويد: قم دارند. مي‌خواهم متلكي بياندازم. اما چند خانم در اطراف ضريج ايستاده‌اند و زير لب ورد مي‌خوانند. جلوي خودم را مي‌گيرم و چيزي نمي‌گويم.

از مرقد بيرون مي‌زنيم. هنوز دو جوان سفيد پوش روي دو كپه‌ي خاك نشسته‌اند و با بي‌خيالي عجيبي لنگ‌هايشان را به طرف گودال قبر رها كرده‌اند. به نظر مي‌رسد منتطر دوست دخترشان باشند تا يك جنازه. آقاي عرب‌داودي‌ هم قضيه را مي‌فهمد و برايم توضيح مي‌دهد، كاهي مرده را در سردخانه نگه مي‌دارند تا اقوامش از اين طرف و آن طرف برسند. مي‌پرسم: هزينه‌ي مردن چند است؟‌ جواب مي‌دهد: بستگي دارد. امامزاده عبدالله دست كم يك ميليون تومان. اما اينجا مجاني است. بعد قصه‌ي جالبي را برايم روايت مي‌كند: مدتي قبل تمام افغان‌ها را در مسجد آبادي جمع كردم و بهشان گفتتم مرده‌هايتان را در بي‌بي‌ زبيده چال كنيد و به جاي يك ميليون، هر چه قدر كه خواستيد بدهيد و اگر كسي نداشت چيزي ندهد. اول قبول كردند. اما سيد عبدالله كه رهبر آنان است رأيشان را زد و قبول نكردند مرده‌هايشان را اينجا چال كنند. من نتيجه مي‌گيرم كه ظاهراً مرزهاي طبقاتي بر شكاف‌‌هاي قوميتي غلبه كرده است. به طرف دروازه‌ي حياط مي‌رويم كه آقاي تاجيك در دهانه‌ي آن بي تاب ايستاده است. گروهي زن و مرد جوان دارند به طرف امامزاده مي‌آيند. آقاي عرب‌داودي توضيح مي‌دهد: غروب كه مي‌شود يك عالمه آدم اينجا جمع مي‌شوند. مي‌گويم: اينجا نيايند كجا بروند؟ در عرف شهرسازي معاصر ايران هيچ جايي براي دور هم جمع شدن مردم محل پيش‌بيني نمي‌شود. در نتيجه مردم به بي‌بي‌زبيده‌ها پناه مي‌آورند.

لاشه قلعه رضي‌آباد
سفر خود را از مرقد بي‌بي‌زبيده به طرف غرب ادامه مي‌دهيم. در سمت شمالي ما سايه روشن ساختمان‌هاي داودآباد ديده مي‌شود. در ميان مزارع جو و گندم و در ميان حصارهاي جور و واجور، انواع ساختمان‌هاي صنايع مختلف قابل شناسايي هستند: جديد و قديم، متروكه و تازه ساز، صنعتي و كشاورزي، كوچك و بزرگ، بلند و كوتاه، با رديف درختان بيد، نارون، چنار يا زبان گنجشگ كه در كنار نهره‌هاي حاشيه مزارع صف كشيده‌اند و گستره‌ي گندمزارها را حاشيه‌دار كرده‌اند. حدود ده دقيقه‌اي جلو مي‌رويم تا به ديوارهاي يك ساختمان خشت و گلي مخروبه نزديك مي‌شويم. آقاي عرب‌داودي ماشين را نگه مي‌دارد و به من مي‌گويد: اين هم قلعه رضي‌آباد. بعد مي‌پرسد: يادت مي‌آيد روي كدام پشت بام خوابيده بوديد؟

خاطرات كودكي من پر از لاشه‌هاي خشكيده‌ي قلعه‌ها و روستاهايي است كه در ميان كويري كه دامنه‌هاي جنوبي سلسله كوه‌هاي البرز را دركام خود فرو مي‌كشد از تشنگي جان داده‌اند و آرام آرام زير شن‌هاي روان دفن مي‌شوند. من با چه بغضي در ميان خرابه‌هاي اين روستاها سرگرداني كرده‌ام و براي تك‌تك تاقچه‌ها و رف‌ها و اجاق‌ها و درگاه‌هايي كه روزگاري نه چندان دور زنده بودند غصه خورده‌ام. عبث، عبث. از آقاي عرب‌داودي مي‌پرسم: آب رضي‌آباد از كجا تأمين مي‌شد؟ مسيل خشك‌ شده‌اي را نشانم مي‌دهد كه از سوي خرابه‌هاي قلعه رضي‌آباد به طرف شرق مي‌رفته است و اضافه مي‌كند: مظهر قنات‌ هم چند كيلومتر آن طرف‌تر و كنار همان ديوار چينه‌اي بود كه از اينجا هم ديده مي‌شود. در قسمت شمال ما سايه‌ روشن ساختمان‌هاي داودآباد ديده مي‌شود. اگر مي‌توانستيم مستقيم به طرف شمال برويم درست از كنار باغچه‌اي سر در مي‌آورديم كه زمينش را يكي از اربابان داودآباد شصت سال پيش به عنوان خمس اموالش به ننجون من بخشيد. شوهر و دو پسرش دور تا دور آن را ديوار چينه‌اي كشيدند و سه اتاق و يك ايوان در آن ساختند و در همان جا بود كه به دست عروسشان مسموم شدند و با شكم‌هاي جوالدوزي شده در خاك آرام گرفتند. بعدها دايي پدر همين آقاي حسن عرب‌داودي كه شوهر خاله‌ي من هم بود، با اهل بيتش در همان باغچه ساكن شدند و من با پسرهاي او بود كه به اين قلعه رضي‌آباد مي‌آمديم و شب را روي بام‌هاي همين قلعه مي‌خوابيديم و به صداي زوزه‌ي گله‌‌ي شغال‌ها گوش مي‌داديم. به آقاي حسن عرب‌داودي مي‌گويم: اما آن پشت‌بام‌ها صاف بودند. در حاليكه اين پشت‌بام‌ها گنبدي هستند. به همين خاطر شك دارم كه آيا شب‌ها اينجا مي‌خوابيديم يا روي بام آغل گوسفند‌ها؟ به خودم مي‌گويم: مسأله‌ي مهمي نيست. آقاي عرب‌داودي مي‌پرسد: مي‌خواهيد برويم توي قلعه؟ جواب مي‌دهم: نه، مسأله‌ي مهمي نيست. برگرديم. و راه رفته را برمي‌گرديم.

وقتي جاده‌ي آسفالته‌ي داودآباد باقرآباد را به سمت شمال برمي‌گرديم و رو به روي تپه‌اي مي‌رسيم كه زير سايه دو درخت كهن‌سال آن بدن پدربزرگ مادري‌ام را غسل دادند، از آقاي عرب‌داودي مي‌پرسم: معلوم هست كه حريم داودآباد از كجا شروع مي‌شود؟ مي‌گويد: حريم داود‌آباد تا زير جاده تهران ورامين ادامه داشته است. هنوز هم اسناد مالكيت زمين‌هاي آنجا را به اسم داود‌آباد مي‌زنند. اما طبق تقسيمات جديد، ضلع شمالي امامزاده عبدالله حريم شمالي داودآباد است. و از آنجا به بالا قشلاق سوم شروع مي‌شود. آقاي عرب‌داودي دور مي‌زند و از خياباني كه از كنار ضلع جنوبي قبرستان امامزاده عبدالله به داخل ساختمان‌هاي داودآباد فرو مي‌رود ماشين را به طرف آبادي هدايت مي‌كند. وقتي پنجاه و شش سال پيش همراه مادرم به داودآباد آمديم تا در مراسم تدفين مادر و پدرش شركت كنيم، جز مرقد خشت و گلي امامزاده عبدالله حتي يك ساختمان هم در كل اين منطقه ساخته نشده بود. من شش سالم بود و خوب به خاطر دارم كه داودآباد براي من با نهر بسيار پهن و پرآبي شروع مي‌شد كه از شمال به جنوب جريان داشت و در طرف غربي آن ديوارهاي چينه‌اي كوتاهي كشيده شده بود با در حياط‌هاي چوبي كه هميشه باز بودند و مي‌شد ايوان خانه‌هاي خشت و گلي را در انتهاي حياط‌ها و باغچه‌ها تماشا كرد. جاده‌ي خاكي و مال‌رو‌ي آبادي، در طرف شرقي همان نهر تا ساختمان خشت و گلي مسجد ادامه مي‌يافت. و از آنجا بود كه ديوار چينه‌اي منزل فاطمه متولي، همان كسي كه من را در خانه قزي به دنيا آورد و مادر بزرگ آقاي حسن عرب‌داود‌ي بود شروع مي‌شد. اما حالا؟ هر مقايسه‌اي قياس مع‌الفارق است. اينجا بيشتر به محله‌ي جواديه‌ي تهران قبل از انقلاب شبيه شده است. هيچ نشانه‌اي از آن نهر و آن ديوار چينه‌اي ديده نمي‌شود. جاده آسفالت است و براي كم كردن سرعت ماشين‌ها به فاصله‌ي بيست قدم عرض خيابان را با ديواره‌ي كوتاهي از آسفالت ناهموار كرده‌اند تا رانندگان به احترام همان موانع از سرعت خود بكاهند. نمي‌دانم چرا آقاي عرب‌داودي توقف مي‌كند و من كه دارم در قسمت شرقي خيابان دنبال محل سابق خانه قزي مي‌گردم، عكس بسيار بزرگ مردي را مي‌بينم كه مثل پلاكارد يك فيلم سينمائي كنار جاده برافراشته‌اند. در همان نگاه اول چهره‌ي زيباي او را مي‌شناسم: خيلي شبيه به چهره‌ي ستاره‌هاي فيلم‌هاي باليوودي است. با حسرت و تعجب از آقاي عرب‌داودي مي‌پرسم: صفر مش رمضان كي‌ مرد؟ با خونسردي جواب مي‌دهد: هفته‌ي گذشته. - چرا؟ توضيح مي‌دهد: با پاي خودش به خاطر مشكل ريه به بيمارستان دارآباد رفت و چند روز بعد جنازه‌اش را برگرداندند. بعد از اين توضيح به جواني كه با صورت سفيد و ريش انبوه مشكي كنار پنجره‌ي سمت راننده‌ي ماشين خم شده است تا با آقاي عرب داودي حرف بزند، اشاره مي‌كند و توضيح مي‌دهد: اين هم پسرش. براي نخستين بار است كه او را مي‌بينم. به او تسليت مي‌گويم. او هم نخستين بار است كه من را مي‌بيند. آقاي عرب‌داودي من را معرفي مي‌كند: پسر دايي سيد محمد. جوان سفيد رو با تعجب سر تكان مي‌دهد. احتمالاً اين نشاني او را بيشتر گيج كرده است. از كجا بايد دايي سيد محمد را بشناسد؟ آنان به صحبت‌هايشان ادامه مي‌دهند و من و صفر عمو رمضان هم به يكديگر خيره مي‌شويم.

فردين داودآباد
صفر عمو رمضان‌ هم يكي از چهره‌هاي محبوب من در داودآباد بود. صورت او - كم و بيش - شبيه فردين ستاره سينماي قبل از انقلاب بود. علاوه بر اين، او برادر همان عروسي بود كه گفته مي‌شود غوره‌هاي سمي را بدون آنكه بشويد در ديزي آبگوشت ريخت و با خوردن همان غذاي مسموم بود كه پدر و مادر بزرگ مادري من به قتل رسيدند. خوب به خاطر دارم وقتي مادرم كه خواهرم را در آغوش داشت وارد حياط مادرش شد كه از جمعيت موج مي‌زد، خواهر همين متوفا به مادرم نزديك شد تا خواهرم را از آغوش او بگيرد. عجب صحنه‌اي: مادرم با صدايي كه فقط همان يكبار آن اندازه خشمگين شد فرياد كشيد: برو گمشو، سليطه. . . و بعد مثل يك مرده روي دست زناني افتاد كه اطرافش را گرفته بودند. عجيب است كه من تمام تصاوير زنده‌ي آن روز‌ها را مرور مي‌كنم اما هرگز نمي‌توانم كوچكترين خاطره‌ي ديگري از مادرم بيابم. به خاطر دارم كفش نداشتم و زمين آنقدر داغ بود كه سر جايم لي‌لي مي‌كردم و اشك مي‌ريختم. اما كسي كم‌ترين محلي به من نمي‌گذاشت و حواس همه به دو جنازه‌اي بود كه وسط جمعيت روي دو كرسي خوابانده بودند و عده‌اي دور آن‌ها به سر و صورت خود مي‌كوفتند و فرياد مي‌كشيدند. آن روز‌ها كاملاً آزاد بودم. به خاطر مي‌آورم گاهي در يك جيپ بدون سقف نشسته بودم كه تعدادي سرباز و ژاندارم هم در آن سوار بودند و دايي بزرگم آنان را به اين طرف و آن طرف ده هدايت مي‌كرد. گاهي در گوشه‌اي از ده مشغول بازي بودم و به خاطر مي‌آورم كه انبوه جمعيت يك تابوت و پشت سر آن يك نردبان را كه رويش را با شمد پوشانده بودند،‌لا‌اله الالله گويان به اين طرف و آن طرف مي‌بردند. به خاطر مي‌آورم كه با زحمت از ميان حلقه زنان راه باز مي‌كنم و خودم را به جنازه ننجونم مي‌رسانم كه روي سه مجمع بزرگ مسي خوابيده بود و شكمش از زير گلو تا زير ناف شكافته و جوالدوزي شده بود. بعد، با زحمت از لاي جمعيت زنان بيرون مي‌آمدم و از كنار نهر به دو درخت توت مي‌رسيدم كه نهر از زير آن‌ها عبور مي‌كرد پدر بزرگم را روي يك نردبان خوابانده بودند و مي‌شستند. شكم او هم از زير گلو تا زير ناف شكافته شده د و با نخ كنف دوخته شده بود. درست همانطور كه دهن يك گوني گندم را مي‌دوزند. از آنجا به سايه مرقد امامزاده عبدالله مي‌رفتم و پدر كرم را تماشا مي‌كردم كه داشت يك قبر بسيار بسيار گود كنار يك قبر بسيار بسيار گود ديگر حفر مي‌كرد. عجيب بود. هيچكس كاري به كارم نداشت و هيچ خاطره‌اي از مادرم در اين روز‌ها ندارم. در حاليكه خوب به خاطر مي‌آورم كه پدرم با كلاه و شال سبز رنگ اينجا يا آنجا ساكت نشسته بود و غصه مي‌خورد. ناگهان متوجه مي‌شوم آقاي عباس تاجيك دارد شانه‌ سمت چپم را تكان مي‌دهد. به عقب ماشين نگاه مي‌كنم. عكس صفر عمو رمضان را نشانم مي‌دهد و زير لب مي‌گويد: برادر جميله بود. سر تكان مي‌دهم. در مورد جميله و نقش احتمالي او در آن قتل با آقاي عباس تاجيك زياد صحبت كرده‌ام. او از دايي‌ام نقل مي‌كند كه گفته بود: جميله هيچ نقشي در آن قتل نداشته است. و اصلاً علت آن قتل را مسموميت نمي‌دانست و - به نقل از آقاي عباس تاجيك - گفته بود من و جميله هم از همان آبگوشت خورديم، پس چرا ما چيزي‌مان نشد؟ اما روايت خاله‌ام از آن ماجرا تفاوت‌هاي زيادي دارد.

من شب پاتختي خاله‌ام كه شب چله سال 1332 بوده است در خانه‌ي قزي در داودآباد به دنيا آمده‌ام. خانه قزي به احتمال بسيار زياد بايد كنار همان ستون فلزي بوده باشد كه حالا عكس صفر عمو رمضان را روي آن نصب كرده‌اند. قز يا قزي پيردختري بوده است كه در خانه‌ي پدري‌اش زندگي مي‌كرده است و شوهرش ساربان بوده است و بيشتر روز‌ها همراه با كاروان به سفر مي‌رفته است. آن روز‌ها مادر و پدر بزرگم همراه با يك دختر و دو پسر از دمزآباد به داودآباد كوچك مي‌كنند و همه با هم در يكي از دو اتاق خانه‌ي قزي مستأجر مي‌شوند. بنا بر اين، وقتي مادرم براي شركت در مراسم عروسي خواهرش به داود‌آباد آمده است بايد در خانه قزي مستقر شده باشد و همانجا من را به زمين گذاشته باشد. به روايت خاله‌ام، شب حادثه او همراه با شوهرش در پشه‌بند خوابيده بودند كه صداي پچ پچ را از پشه‌بندهاي مجاور مي‌شوند. بعد، برادر شوهرش از داخل پشه‌بند صدا مي‌زند: اسماعيل، مادر زنت مرده، اجازه بده عذار به خانه‌ي پدرش برود. و آقاي اسماعيل اجازه مي‌دهد تا خاله عذار به خانه پدرش برود. به روايت خاله عذرا، وقتي به آنجا مي‌رسد، مادرش كه ضعيف‌تر بود تمام كرده است، اما سر پدرش روي دامن عباس گله‌دار - يعني دايي پدر آقاي حسن عرب‌داودي - بوده است و جان مي‌داده است. خاله‌ام تعريف كرده است: وقتي پدرم جان داد شلوارش را به من دادند تا بشورم تا دوباره براي فردا به جنازه‌ي او بپوشانند. وقتي شلوار را در جوي آب جلوي در حياط مي‌شستم انگار تمام جگرش تكه تكه از بدنش بيرون زده بود. بعدها ژاندارم‌ها شيشه‌ي سم را هم در منزل پيدا كردند. چند روزي هم دنبال اين بودند كه از تمام فاميل امضا بگيرند كه هيچ كس هيچ شكايتي ندارد تا اجازه دفن دادند. در نتيجه، هيچ شكي در مسموميت آنان نيست. اما نقش جميله چه بوده است؟ خاله‌ام گفته است: به خاطر دارم كه مرتضي به ما گفت: جميله خودش به من گفته است من از اين قوره‌هاي سمي، بدون آنكه بشورم در ديزي ريختم. اما خجالت مي‌كشم به عمو اسماعيل و زن عمو بگويم كه از اين شام نخورند. اما تو نخور. و به اين ترتيب، مرتضي و زنش جميله كنار سفره نشستند اما به آن غذا لب هم نزدند. با تعجب از خاله‌ام پرسيدم: خاله، واقعاً چنين چيزي ممكن است؟ جواب داد: چه بگويم خاله؟ ژاندارم‌ها خانه را گشتند و سم را هم پيدا كردند و گفتند كه با همين سم كشته شده است. اما جمليه دختر عموي ما بود. همه رضايت داديم كه شكايتي نداريم و يكي دو روزي دنبال اين بودند كه از همه رضايت بگيرند تا اجازه دفن بدهند. از آقاي عرب‌داودي مي‌پرسم: مي‌دانيد خانه قزي كجا بود؟ او هم مي‌داند كه مادر بزرگش من را در خانه قزي به دنيا آورده است. با خنده مي‌گويد: كمي پائين‌تر، رو به روي مسجد. بعد ماشين را به طرف مسجد هدايت مي‌كند و ما از جلوي خانه قزي - كه حالا يك ساختمان بي‌هويت جاي آن ساخته‌ شده است - رد مي‌شويم. از كوچه پس كوچه‌ها عبور مي‌كنيم و به محوطه‌اي مي‌رسيم كه در آن سال‌هاي دور، آب تمام آن را فرا گرفته بود.از آن محوطه، كه وسط ديوار‌هاي چينه‌اي محصور بود، خارج كه مي‌شديم بيابان شروع مي‌شد و تا چشم كار مي‌كرد ادامه مي‌يافت و ما - من و پسر خاله‌ام، كرم - براي چيدن گل‌گلك مجبور بوديم از رودخانه‌اي رد شويم كه كم‌ترين ارتفاع آبش از سينه‌ي من بالاتر بود و از زير همان پلي رد مي‌شد كه براي سركوب قيام پانزده خرداد سال چهل و دو مردم ورامين كه به سمت تهران در حركت بودند، روي آن مسلسل‌ مستقر كردند. حالا از آن رودخانه فقط همان پل را به عنوان يك مكان تاريخي نگه داشته‌اند. رودخانه خشك خشك است و دريغ از يك قطره آب. آن روز‌ها، در قسمت شرقي نهر آبادي، ساختمان‌هاي خشت و گلي به طرف جنوب ادامه داشتند و جنوبي‌ترين ساختمان داودآباد همان باغچه‌اي بود كه زميش را به عنوان خمس به مادر بزرگم كه سيده‌اي بزرگوار بود بخشيده بودند. حالا ، بعد از شش دهه، از همان محوطه‌ي محصور در ميان ديوارها خارج مي‌شويم، اما بستر آن نهر آسفالت شده است و در تمام قسمت‌هاي غربي نهر كه تا چند سال پيش بيابان بي‌انتها بود، ساختمان‌هاي زشت و كوچك ساخته شده است كه به زلزله‌اي روي سر ساكنانش آوار مي‌شود.

به سمت جنوب از آبادي خارج مي‌شويم. قلعه‌ي متروك رضي‌آباد كه يك ربع قبل نزديكش بوديم از اينجا ديده مي‌شود. گنبد مرقد امامزاده بي‌بي‌ زبيده با دو درخت كاج در كنارش در سمت چپ قلعه حاكي از آن است كه چه چيزهايي در دهات ايران باقي مي‌ماند. آقاي عرب‌داودي با ماشين دور مي‌زند تا به ده برگرديم. حالا باغچه‌اي كه شرين‌ترين و تلخ‌ترين لحظات كودكي‌ام در آن گذشته است سمت راست من قرار گرفته است. آقاي عرب‌داودي ماشين را متوقف مي‌كند تا به مشكلات داودآباي‌ها گوش بدهد. از او مي‌پرسم: آيا مي‌شود من از بالاي ديوار سرك بكشم؟ مي‌خندد و مي‌گويد: اينجا خانه‌ي خودتان بوده است. از ماشين پياده مي‌شوم. ديوارهاي چينه‌اي اطراف باغچه از باران‌هاي ساليان فرسوده شده‌اند. در گوشه‌ي جنوب شرقي زمين باغچه، گنبد‌هاي سه اتاق و بام مسطح يك ايوان ديده مي‌شود. شاخه‌هاي درختان انگور كه زير سايه‌هاي آن‌ها بازي مي‌كردم، از بالاي ديوارهاي چينه‌اي بيرون زده‌اند. درخت توت كهن‌سالي كه پدر بزرگم زير سايه‌ي آن كنار ديوار مي‌ايستاد تا چپق‌اش را روشن كند سر به فلك كشيده است. پدر بزرگم براي روشن كردن چپق‌اش با مشكل رو به رو مي‌شد و نمي‌توانست جلوي لرزش شديد دست‌هايش را بگيرد. پسر كوچكش كه عاشق جمليه بود به همين بلا مبتلا شد و سال گذشته از دنيا رفت. البته، كمي بعد از آن قتل فجيع مجبور شد جميله را كه حامله بود با اتهام‌هاي غيرقابل اثبات ناموسي طلاق بدهد و او را به خانه‌ي عمو رمضان بفرستد و نوازد را كه هفده روز بعد از تولد فوت كرد تحويل بگيرد.

دنبال بچگي
در حاليكه اين خاطرات را مرور مي‌كنم آرام آرام از كنار ديوارهاي چينه‌اي به طرف ده بالا مي‌روم تا در برابر دروازه‌ي منزل قرار مي‌گيرم. درگاه همان است كه شصت سال پيش بود: خشت و گلي با دو ستون آجر قزاقي در دو طرف و يك سردر آجري. اما در چوبي بود و حالا آهني شده است. از شكاف در مي‌بينم باريكه‌ راهي كه پيكر دو مقتول را روي دو كرسي وسط آن گذاشته بودند، حالا به طويله‌ بدل شده است. به ديوار چينه‌اي نزديك مي‌شود و روي پنجه‌هاي پا خودم را بالا مي‌كشم. حالا سرشاخه‌هاي تمام درختان انگور، انار و انجير باغچه را مي‌بينم كه تمام آن‌ها را پدر بزرگم از باغ بزرگ دمزآباد به اينجا آورد و قلمه زد. در گوشه‌ي پائين و سمت چپ باغچه، پشت‌بام‌هاي كاهگلي سه اتاق گنبدي و يك ايوان با سقف تير و تخته كهنه‌ترين سازه خشت و گلي به نظر مي‌رسند. اما طويله و اتاق تنوري كه اين طرف باغچه بودند خراب شده‌اند و به جاي آن‌ها نرد‌ه‌ها و آبخورهاي آهني نصب شده است و نشان مي‌دهد كه حيات در آن‌ها به شيوه‌ي ديگري ادامه دارد. صداي بسيار قهرآميز مردي تهديدم مي‌كند: واسه‌ چي داري سرك مي‌كشي؟ از روي پنجه‌هاي كنجكاوي پائين مي‌آيم. جوان گردن كلفتي با صورت قهوه‌اي سوخته و موهاي سياه روي زين يك موتور يغور نشسته است كه شش گوني بسيار بزرگ نخ كنفي پلاستيكي كه نمي‌شود حدس زد داخل آن‌‌‌ها چيست، به ترك بند آن بسته شده و دبنال موتور روي زمين كشيده مي‌شوند. او را نمي‌شناسم و نمي‌دانم چه جوابي بايد به او بدهم. سرم را پائين مي‌اندازم و به طرف سواري نوك‌مدادي رنگ پژو آقاي حسن عرب‌داودي كه حدود پانزده قدم پائين‌تر است حركت مي‌كنم. آقاي عرب داودي كمي پائين‌تر از ماشين با سه جوان درشت هيكل در حال صحبت است. موتور سوار پشت سرم فرياد مي‌زند: با تو هستم. آهاي. واسه ‌چي سرك مي‌كشيدي؟ چيزي نمي‌گويم. اما جوان دست بردار نيست. در حاليكه گوني‌ها را از ترك‌بند موتور باز مي‌كند دوباره فرياد مي‌زند: واسه‌ چي تو خونه‌ي مردم سرك‌ مي‌كشيدي؟ دنبال چي مي‌گشتي؟ برمي‌گردم و جواب مي‌دهم: دنبال بچگيم مي‌گشتم. فكر مي‌كند مسخره‌اش كرده‌ام. عصباني مي‌شود و در حاليكه سر موتور را به طرف من كج مي‌كند مي‌پرسد: يعني چي؟ بچگي تو اينجا چيكار مي‌كنه؟ مي‌گويم: خونه‌ي مادر بزرگم بوده. با عصبانيت مي‌پرسد:‌مادر بزرگت كي ‌بوده؟ وايسا ببينم. احساس مي‌كنم اين گفتگو‌ها اين جوان گردن كلفت را عصاني‌تر ‌مي‌كنم. ساكت مي‌شوم و به عربده‌هاي او جواب نمي‌دهم و بر‌مي‌گردم. وقتي سوار ماشين مي‌شوم آقاي تاجيك مي‌پرسد: چي مي‌گفت؟ جواب مي‌دهم: من را نمي‌شناسد. مي‌گويد: چطور نمي‌شناسد؟ پسر آذر، نوه‌ي خاله‌ سكينه‌اته! مي‌گويم: من را كه نديده است. آقاي تاجيك مي‌گويد: به باباي پدر سوخته‌ي بدجنسش رفته. بعد با تأكيد مي‌گويد: تو نمي‌داني باباي پدر سوخته‌اش چه كلكوي پدر سوخته‌اي بود. بعد دليل مي‌آورد: از اينجا رد شد و ما را اينجا ديد. نبايد بفهمد شما با ما هستيد؟ دوباره تأكيد مي‌كند: از آن پدر سوخته‌هايي است كه خدا مي‌شناسد! آقاي عرب‌داودي هم سوار مي‌شود و با پسر دختر خاله‌ام كه سوار موتور به او نزديك شده است سلام و احوالپرسي مي‌كند و از او مي‌پرسد: اين آقا را مي‌شناسي؟ نمي‌شناسد. آقاي عرب‌داودي توضيح مي‌دهد: پسر خاله‌ي مادرته. پسر دايي سيد محمد. موتور سوار روي فرمان موتور خم مي‌شود تا از داخل قاب پنجره ماشين با من سلام و عليك كند. از من عذر مي‌خواهد. اما آقاي عباس تاجيك زير لب غر مي‌زند: اي پدرسوخته‌ي بد ذات! و تا وقتي به خيابان اصلي داودآباد مي‌رسيم از پدرسوختگي‌هاي پدر اين جوان كه دو سال پيش به خاطر اعتياد سكته كرد صحبت مي‌كند و آقاي عرب‌داودي يك كلمه حرف نمي‌زند.

خيابان اصلي داودآباد متأسفانه يك بن بست است كه از سمت غرب به جاده شمالي جنوبي باقرآباد داودآباد مي‌خورد. در انتهاي شرقي اين خيابان بن‌بست، كوچه‌اي بسيار قديمي به طرف شمال مي‌رود و روبه روي منزل فاطمه متولي به همان خياباني متصل مي‌شود كه مدتي قبل از آن پائين آمديم. از قسمت جنوبي اين خيابان نيز كوچه‌هاي باريك و كج و معوجي به بافت قديمي داودآباد فرو رفته‌اند. هيچ يك از ساختمان‌هاي اطراف خيابان اصلي داود‌آباد را نمي‌شناسم. طي سال‌هاي اخير تقريباً تمام ساختمان‌هاي قديمي تخريب و با بدسليقه‌ترين و ارزان‌ترين مصالح ساختماني بازسازي شده‌اند: مغازه‌ها و پاساژ‌ها و منازل دو سه طبقه كه از آدم موج مي‌زنند. آقاي عرب‌داودي به طعنه‌ مي‌گويد: اين هم پايتخت كشور ما! حالم از چنين پايتختي به هم مي‌خورد. با دست به طرف منزلشان اشاره مي‌كنم و مي‌گويم: بريم اين طرف.

قرار بود بعد از نشست كميته‌ي تدوين آئين‌نامه «انجمن ميثاق خانوادگي ما» سه نفري در نخستين نشست هيأت حامي تأسيس انجمن‌هاي ده با هم صحبت كنيم. اما آقاي عرب‌داودي راه نمي‌دهد. حتي تمام مدتي كه در منزل آنان نشسته بوديم و با اصرار من به هم نزديك شديم تا صداي ما را حتي پدر و مادر آقاي حسن عرب‌داودي هم نشوند، رئيس شوراي ده داودآباد در اين مورد هيچ نظر صريحي نداد. وقتي علت را جويا شدم جواب داد بايد بيشتر فكر كنم.

از گزارش آنچه كه در منزل دختر عمه‌ام گذشت در مي‌گذرم. آخرين نكته‌اي اين ده گردي وضعيت عموي ميزبان است. روح‌الله هم يكي ديگر از گردن‌كلفت‌هاي داودآباد بود كه مصرف مواد مخدر مثل موريانه پيكر هيكلمندش را پوساند. وقتي از جلوي يك ساختمان در دست ساخت رد مي‌شويم آقاي عرب‌داودي مي‌پرسد: عمو روح‌الله را ديدي؟ نديده بودم. از او خواهش مي‌كنم برگرديم تا با او احوالپرسي كنم. ماشين آرام آرام به عقب برمي‌گردد و من در ميان ستون‌هاي سيماني ساختمان دو طبقه‌اي كه قرار است پاساژ شوند، روح‌الله را مي‌بينم كه با زير شلوار و پيراهن كنار دستگاه بتن‌سازي ايستاده است. وقتي به طرفش مي‌روم به طرفم مي‌آيد. او را بغل مي‌كنم. صورت يكديگر را مي‌بوسيم. اما وقتي در چشمان مشكي و درشت او خيره مي‌شوم احساس مي‌كنم ديگر هيچ شيطنتي در آن‌ها ديده نمي‌شود. چشم‌ها همچنان براق و درخشانند، اما شك و ترديد در آن‌ها موج مي‌زند. آيا من را به جا آورده‌اند؟ من هم دچار ترديد هستم. آقاي عباس تاجيك هم از ماشين پياده مي شود و كنار من مي‌آيد و با اكراه سلام مي‌كند و دست مي‌دهد. روح‌الله به او هم دست مي‌دهد. اما معلوم نيست رقيب قديمي خودش را شناخته باشد يا نه. وقتي خداحافظي مي‌كنيم و به طرف ماشين مي‌رويم، آقاي تاجيك زير لب زمزمه مي‌كند: از بس مردم را اذيت كرد!

در مسير بازگشت آقاي عرب‌داودي براي ما تعريف مي‌كند كه كار روح‌الله شده فروش دارايي‌هايش براي پرداخت ديه! سر در نمي‌آورم. - ديه براي چه؟ - پسر بزرگش غولي شده ده برابر من و صبح تا شب اين و آن را ناقص مي‌كند و عمو روح‌الله هم بايد ديه‌هاي نقص عضو‌ها را بپردازد. بعد به زمين بزرگي كه سمت غرب خيابان خالي افتاده است اشاره مي‌كند و مي‌گويد: يك سوم اين زمين را چند وقت پيش خط كشي كردند و به عنوان ديه به شاكي پرداختند. و در حال رانندگي با دست خط كشي زمين را نشان مي‌دهد كه تا چشم كار مي‌كند ادامه دارد. و آخرين خاطره‌اي كه براي نخستين بار مي‌شنديم: عمو روح‌الله، درست مثل مادر من، ايمان داشت كه پدر شما اهل كرامات است. در ميان فاميل من كم نبودند اقوامي كه براي پدرم كرامات قائل بودند و اعتقاد داشتند كه بسياري از حاجات آنان با توسل به جد او برآورده شده است. با تعجب مي‌گويم:‌ اما روح‌الله كه به چيزي در آسمان ايمان نداشت؟ آقاي عرب‌داودي به شدت انكار مي‌كند: نه، نه نه. به كرامات پدر شما ايمان داشت. با ناباوري مي‌پرسم: خوب، نتيجه‌‌؟ با خنده ادامه مي‌دهد: به همين خاطر هر وقت پدر شما به داودآباد مي‌آمد، به زور او را به خانه‌اش مي‌برد تا چند پك ترياك بزند! با تعجب مي‌پرسم: و پدرم ترياك مي‌كشيد؟ قهقه مي‌خندد و مي‌گويد: كي‌ زورش به روح‌الله مي‌رسيد؟

درست رو به روي تپه‌اي كه پنجاه و شش سال پيش پدرم با شال و كلاه سبز رنگ به تنه‌ي يكي از دو درخت توت آن تكيه داده بود و براي پدر بزرگم فاتحه مي‌خواند، وارد جاده اصلي باقرآباد داودآباد شديم. اميدوار بودم در فاصله رسيدن به جاده تهران ورامين در مورد هيأت حامي انجمن‌هاي ده به جمع‌بندي برسيم. اما آقاي عرب‌داودي ماشين را نگه داشت تا جواني را كه كنار جاده منتظر ماشين بود سوار كند. آقاي تاجيك با زحمت و دلخوري هيكل خودش را به طرف در سمت چپ ماشين كشاند و من اطمينان يافتم آقاي عرب‌داودي تمايلي به صحبت در اين زمينه ندارد. چرا؟

وقتي در باقرآباد از ماشين پياده شدم تا به تهران برگردم به آقاي عرب‌داودي گفتم: قرار نيست از فردا انجمن را جار بزنيم. اما بدون انجمن، اعضاي شوراي ده به چه كسي پاسخگو هستند؟ و برايشان - براي او و آقاي تاجيك - دست تكان دادم. همانطور كه هيأت مديره انجمن‌هاي مستقر تمايلي به واگذاري قدرت به مجمع ندارند، معلوم نيست اعضاي شوراها نيز تمايلي به پاسخگويي به انجمن‌هاي ده داشته باشند.

اگر فكر مي‌كنيد در اين نوشته خطائي راه‌ يافته است،‌ لطفاً براي تصحيح آن با اينجا مكاتبه كنيد. يا با كليك كردن لينك «پاسخ به اين مقاله» كه در زير همين نوشته مشاهده مي‌شود، نظر خود را بنويسيد.


پذيرش | تماس | نقشه‌ى سايت | | آمار سايت | بازديد كنندگان : 1063 / 667943

 پيگيرى فعاليت سايت fa   پيگيرى فعاليت سايت تاريخ كادرها: انكشاف مداوم يك گفتمان جامع آلترناتيو   ?

سايت با اسپيپ درست شده است 3.0.17 + AHUNTSIC

Creative Commons License