خاطرات زیرخاکی:سال ۱۳۹۱
«خاطرات زیرخاکی» عنوان خاطرات مترجم کتاب دستورنامه رابرت است که بخشهایی از آن بنا به دلایلی در این وب سایت منتشر میشود.
مترجم دستورنامه رابرت، شب چلهی سال کودتا در داودآباد به دنیا آمد؛ دهی پائینتر از همان پلی که ده سال بعد ورامینیهای چوب به دست را - که لابد قصد فتح پایتخت را داشتند - از روی آن به رگبار بستند. پدر او هم جزو همان چوب به دستها بود. خودش هم خیلی دلش میخواست با کفنپوشان همراه شود اما نتوانست.
سال کوروش کبیر از دبیرستان محمدرضا پهلوی در ورامین دیپلم ریاضی گرفت. به عنوان گروهبان وظیفه به پادگان پسوه تبعید شد و بعدها در پایتخت، مربی پرورشگاه و بعد کتابدار کتابخانه عمومی پارک شهر شد تا بعد از پیروزی انقلاب، که از دانشگاه اوین سردرآورد و از قتل عام ۶۷ قسر در رفت.
سرسوزن ذوقی در قصه و فیلمنامه نویسی داشت. به همین دلیل، با کمک و تشویق دوست عزیزی - که یادش همیشه گرامی باد - سازمان سینمایی «دیگر» را تأسیس کرد اما - ناخواسته! - از مطبوعات سردرآورد و تا زمان آشنایی با دستورنامه رابرت در سال ۱۳۸۵، ناشر و سردبیر نشریات انجمنها و سازمانهای مختلف بود: بولتن داخلی شهرداری تهران (در زمان مدیریت آقای غلامحسین کرباسچی و زیر نظر آقای مهدی جمالی بحری)، گلنامه، چاووش (خبرنامه فرهنگسرای بهمن، زیر نظر آقای بهروز غریبپور- با سردبیری یک روزنامه نگار کاربلد)، شهر سالم، تولیدگرایان ایران (نشریه جمعیت تولیدگرایان ایران)، قطعهسازان خودرو (نشریه انجمن قطعهسازان خودرو)، پیام کارفرمایان (نشریه کانون عالی انجمنهای صنفی کارفرمایان ایران)، فصلنامه و خبرنامه انجمن داروسازان ایران، مجله «دارو و درمان» و «رسانه داروپخش» (نشریات شرکت داروپخش)، پیام جراح (نشریه انجمن جراحان عمومی) و «اتیکز» نشریه مؤسسه اخلاق پزشکی ایرانیان. اینترنت، آشنایی نسبی با زبان و ضرورت تولید مستمر مطالب با کیفیت برای اعضای انجمنهای گوناگون، از جمله پیششرطهای درک ضرورت آشنایی با دستورنامه رابرت بودند.
در طول مدتی که به عنوان ناشر و سردبیر، نشریات انواع انجمنها و سازمانهای غیردولتی را تهیه و منتشر میکرد دغدغه اصلیاش این شده بود که چرا این انجمنها در تصمیمگیری گروهی این قدر بد عمل میکنند؟ در جریان جستجوی مدام برای یافتن پاسخ همن پرسش بود که سرانجام چراغ جادو را یافت: دستورنامه رابرت.
به محض آشنایی با این کتاب در سال ۱۳۸۵، ترجمهی ویرایش دهم آن را به دست گرفت و از همان سالها، دفتر کارگاههای آموزش دستورنامه رابرت (دفتر کادرها) را بنیاد گذاشت تا این قواعد را به فعالان اجتماعی علاقمند آموزش دهد.
از همان نخستین روزهای آشنایی با دستورنامه رابرت میتوانست بفهمد توقع اینکه ایرانیان بتوانند در چارچوب این قواعد هماندیشی کنند و به تصمیم مشترک برسند و به آن پایبند بمانند، تقریباً غیرممکن است. در طول بیش از ۱۵ سال گذشته با همین غیرممکنها دسته و پنجه نرم کرده است و در تنهاییهای خود از این همه ناتوانی عظیم غصه خورده است. اما هنوز از این رؤیای دستنیافتنی دست نکشیده است. چرا؟ دلیل آن روشن است: جنون یا عشق! خاطرات زیرخاکی او نیز هیچ ارزشی ندارد جز مستندسازی همین عشق برای روشن نگه داشتن شعله لرزان یک شمع کوچک تا جلوی پای معدود فعال اجتماعی علاقمند را روشن نگاه دارد، شاید اتفاقی بیافتد.
نخستین بخش خاطراتی که منتشر میشود مربوط به تجربههای سال ۱۳۹۱ است. در همین سال بود که با همکاری تعدادی از شخصیتهای ملی، نخستین کارگاه هماندیشی عرف پارلمانی تشکیل شد و نشستهای آن تا ۶۰ جلسه ادامه یافت. همان گروه این روزها در تدارک تأسیس انجمن اصلی است که قرار است با دعوت از حدود ۱۰۰ نفر از کارورزان کارگاههای آموزش دستورنامه رابرت (کادرها) برگزار شود. در همان سال، تلاشهای وسیعی برای معرفی این قواعد به بسیاری از اشخاص حقوقی و حقیقی صورت گرفت که تمام آن تلاشها در این خاطرات تشریح شده است.
متن خاطرات سال ۱۳۹۱ در ۴۰۰ صفحه آ۴ به صورت پیدیافی به همین صفحه ضمیمه شده است. فقط یکی از روزنوشتهای آن به صورت جداگانه، و به عنوان نمونه، در ادامه تقدیم میشود. در این روزنوشت، ماجرای معرفی کتاب دستورنامه رابرت به آقای احمد مسجدجامعی که آن زمان عضو شورای شهر تهران بود، روایت شده است. با هم بخوانیم:
خاطرات زیرخاکی: سال ۱۳۹۱
خاطرات زیرخاکی: یسال ۱۳۹۲
خاطرات زیرخاکی: سال ۱۳۹۳
خاطرات زیرخاکی: سال ۱۳۹۴
خاطرات زیرخاکی: سال ۱۳۹۵
خاطرات زیرخاکی: سال ۱۳۹۶
چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۱
امروز هم با مهندس تالاري رئيس انجمن سازندگان تجهيزات صنعت نفت ايران (استصنا)ملاقات كردم و هم با دكتر فريدون وردينژاد. در ادامه، اين دو نشست را گزارش ميكنم. اما پيش از آن نشست جالب با مهندس مسجدجامعي را گزارش ميدهم كه به روز قبل مربوط ميشود.
عصبانيت مسجدجامعي
براي ساعت ۲ بعد از ظهر روز سهشنبه در طبقه چهارم ساختمان شوراي شهر تهران با مهندس مسجدجامعي قرار داشتم. كمي قبل از اين ساعت خودم را به دفتر منشي ايشان رساندم. چيزي كه توجهم را جلب كرد سنگهاي مرمر سفيدي بود كه تمام ديوارهاي ساختمان را پوشانده بود. در مدخل ساختمان ياد ترور حجاريان افتادم كه جلو مدخل ساختمان شورا او را زدند.
منشي مسجدجامعي داشت تلفني در مورد قرارهاي مسجدجامعي صحبت ميكرد. نام او را بدون هيچ لقبي به كار ميبرد: مسجدجامعي. تعجب كردم. اين فرد براي خودش كسي بوده است. يك دوره وزير فرهنگ و ارشاد خاتمي، و حالا هم عضو شوراي شهر پايتخت. چرا منشي او در تلفنهاي كاري بدون هيچ لقبي از او نام ميبرد؟ آيا مردي خودماني است؟ خاكي و فروتن؟ یا - به اصطلاح - کلاهش پشم ندارد؟ به هر حال در فرهنگ مديران دولتي رسم نيست كه منشي از مدير بدون هيچ لقب نام ببرد.
اتفاقاً درست موقعي كه با صداي بلند كلمه مسجدجامعي را تلفظ كرد، مردي را ديدم با پيراهن آبي با راه راه عمودي سفيد. از پشت سر او تشخيص دادم كه خودش است با اين همه از منشي پرسيدم: آقاي مسجدجامعي بودند؟ او هم با بي تفاوتي عجيبي گفت آره.
اين برخورد را با برخورد نگهبان ساختمان مقايسه كردم. هنگام ورود به ساختمان فردي در جلوي يك گروه به طرف در ساختمان ميآمد. اطرافيان خيلي احترامش را داشتند. كم و بيش از دور شبيه قاليباف شهردار تهران بود. از نگهباني كه داشتم شماره طبقه دفتر مسجدجامعي را از او ميپرسيدم و او با يك دختر چادري با ظاهر حزبالهي صحبت ميكرد و به من جواب نميداد، دو باره پرسيدم آن آقايي كه جلوي آسانسور ايستاده قاليباف است؟ با حالتي جواب داد «نه» كه انگار من اصلاً قاليباف را نميشناسم. و براي تصحيح خطاي من توضيح داد كه ما حتي سايه قاليباف را هم نميبينيم. من هم با حالت نيمه مسخره گفتم چطور. مگر از اينجا رد نميشود؟ جواب داد: نه بابا. راه مخصوص دارد. از پشت ساختمان ميرود.
روبوسي آخوندي
به هر حال كمي بعد وارد اتاق مسجدجامعي شدم. قفسههاي زياد پر از كتاب و يك سجاده كه تا شده روي تلويزيون كنار در اتاق گذاشته شده بود توجهم را جلب كرد. سلام كردم. با همان صداي زير و نازك جوابم را داد و جلو آمد و سرش را طوري خم كرد تا صورت ريشويش رو به روي لب من قرار بگيرد. خيلي تعجب كردم. با چنان حالتي اين كار را ميكرد كه انگار يك عادت هميشگي اوست. اما من حيرت كردم كه چرا صورتش را اينطور به من هديه ميكند تا ببوسم؟ در حاليكه من هيچ تمايلي به بوسيدن صورت پر از ريش او نداشتم و اصلاً از اين كار بدم ميآيد. اما نميشد صورت اين مرد مهربان را نبوسيد.
توضيح دادم كه به توصيه دكتر اميري مزاحم شدهام. دعوتم كرد تا روي صندلي روبري ميزش بنشينم و خودش هم تصميم داشت روي صندي روبه روي من بنيشيند و نه پشت ميز كارش. اينكه مديران پشت ميزكارشان مينشينند يا كنار ميز يك شاخص است براي تعيين روحيه مديران: چقدر با قدرت كنار آمدهاند و چقدر هنوز خاكي و فروتن هستند.
قبل از نشستن من از او خواهش كردم كه اجازه دهد تا به جاي رو به رو، كنار او بنيشيم تا بتوانم راحتتر سندهايي را كه همراه دارم به او نشان بدهم. قبول كرد.
از مهرباني تا ناراحتي
مسجدجامعي تنها فردي است كه در روزهاي اخير، و بعد از معرفي عرف پارلماني به او، با ناراحتي تركش كردم. هنگامي كه از اتاقش بيرون ميرفتم ذهنم در توفان اين پرسش غرق شده بود كه چرا اينطور شد و تقصير من چه بود؟ چه حرف نا به جايي زدم كه از دستم عصباني شد؟
حتي وقتي اتاقش را ترك كردم تا ساعتها بعد ذهنم گرفتار اين ماجرا بود و ميكوشيد تا علت اين ناراحتي را تحليل كند و بتواند موضع درستي در قبال آيندهی رابطه با مسجدجامعي بگيرد. در ادامه اين گزارش هم ميكوشم مطالب را تا آن جا كه در ذهنم مانده طوري روايت كنم كه علت بروز ناراحتي او را درك كنم.
طبق معمول، در همان ابتداء جلسه، و ضمن ارايه كتاب رابرت روولز آو اوردر (Robert’s Rules Of Order)، فكر كردم بهتر است سكوت كنم تا او در سكوت كتاب را ورانداز كند. فقط به او گفتم كه آمدهام اين كتاب را معرفي كنم. او هم شروع كرد به وارسي كتاب.
تفاوت هيأت و اوردر
من در توضيح نام كتاب گفتم كه «اوردر» (Order) واژهاي است به معناي سازمان، نظام و انجمن، و در قديم به انجمنهاي مذهبي «اوردر» ميگفتند و يك معناي «رولز آو اوردر»، قواعد انجمنهاي ديني است. او هم گفت مثل هيأتهاي ما. من پاسخ دادم: نه. اتفاقاً هيأتهاي مذهبي ما سمبل و نماد بيقاعدگي است. در هيأتهاي ما قواعد شفاف و تعريف شدهاي حاكم نيست و اعضاء هيأتها بايد بتوانند در ميان مجموعهاي از روابط غير شفاف و پيچيده درك كنند كه چه بايد كرد. آيا اين واكنش منفي من به نخستين اظهار نظر او شروع ناراحتي او نبود؟ فكر نميكنم.
ميخواستم در اين زمينه بيشتر توضيح بدهم اما به دليل وقت كم و نيز كم حوصلگي مسجدجامعي كه به نظرم ميرسيد يا ناشي از گرسنگي است يا ناشي از خستگي مذاكرات خسته كننده شورای شهر، از توضيح بيشتر تفاوت هيأتها و سازمانها صرفنظر كردم. به علاوه ميدانستم كه مسجدجامعي اين مسائل را ميداند. بحث بعدي چه بود؟
معمولاً در مراحل بعدي توضيح ميدهم كه چطور سازمانها و انجمنهاي مختلف اين كتاب را به عنوان مرجع پارلماني خود به تصويب ميرسانند و در آئيننامه خود به اين موضوع اشاره ميكنند. بعد سراغ معرفي چند آئيننامه به عنوان نمونه ميروم. براي مسجدجامعي نيز بحث را با معرفي آئيننامه حزب ليبرتارين ادامه دادم. كمي در مورد اين حزب، و تفاوتهاي سياسي آن با حزب كمونيست توضيح دادم و بعد به ماده ۱۵ آئيننامه حزب لیبرتارینها اشاره كردم كه آخرين ويرايش كتاب «دستورنامه رابرت» را به عنوان مرجع پارلماني معرفي كرده است.
من شخصاً برنامههاي اين حزب را دوست دارم و حدس ميزنم كه شايد مخاطب، اين تعلق خاطر من را تشخيص ميدهد. در توضيح برنامههاي اين حزب گفتم كه معهمترين شعار اين حزب ندادن ماليات است تا دولت از بين برود. در اين صورت مسألهي آموزش چه ميشود؟ اين حزب جواب ميدهد كه به دولت چه كه تعيين كند بچههاي ما در مدارس چه مطالبي ياد بگيرند؟ ما خودمان ميتوانيم بچههايمان را به نحوي كه شايسته است آموزش دهيم. و همين طور، بهداشت، و امينت. در اين قسمت از توضيحهايم گفتم كه اين حزب خواهان انحلال ارتش آمريكاست. با كنايه گفت چه خوب. بلافاصله توضيح دادم: «و ارتشهاي تمام كشورها». و در ادامه گفتم: خوب اگر سازماني مثل القاعده به ما حمل كرد چه بايد بكنيم؟ و خودم در جواب گفتم: ارتش داوطلب.
در پايان اين بخش از توضيحهايم گفتم كه من پلتفورمهاي اين حزب براي سالهاي ۲۰۰۰و ۲۰۰۴ را مطالبه و با هم مقايسه كردهام. ممكن است آرمانگرايانه به نظر برسند و با واقعيت جور نباشد اما برنامههاي اين حزب، با ارزشها، راهكارها و هدفهايش انسجام جالب توجهي دارد.
نشريه گروه مشهديها
در ادامهي توضيحاتم گفتم كه چند سال پيش نشريه «جمعيت توليدگرايان ايران» را منتشر ميكردم. از او پرسيدم آيا اين جمعيت را ميشناسيد. او جواب داد بله. من براي تأكيد گفتم گروه مشهديها در مجلس ششم. بعد گفتم كه در آن نشريه من به عنوان سردبير، یکی از هدفهای نشريه را ترويج دانش فني ساخت حزب قرار داده بودم و به همين خاطر اساسنامهها و پلتفورمها و برنامههاي بسياري از احزاب را مورد بررسي قرار دادم اما در آن زمان هنوز نسبت به «مرجع پارلماني» حساس نشده بودم و به همين خاطر به اين بخش از اساسنامههاي آنها توجهي نميكردم.
فكر ميكنم در همين بخش از صحبتهايم بود كه گفتم تا دموكراسي شكل نگريد و ساخته نشود ديكتاتوري ادامه خواهد يافت و بازسازي خواهد شد. با سر تأييد كرد و من احساس كردم عميقاً به اين تحليل باور دارد.
گزارشي از فعاليتهاي مطبوعاتي خود
يادم رفت اشاره كنم كه در اول صحبتهايم از او پرسيدم كه آيا اجازه ميدهد تا روند آشنايي خود را با اين ايده توضيح دهم؟ و خودم اضافه كردم چون اين توضيحها نشان ميدهد كه قضيه تماماً يك امر اجتماعي و محصول روندهاي جهاني شدن است كه تمام دنيا را با سرعت و به صورت حيرت انگيز دگرگون ميكند. با سر موافقت كرد و من چند دقيقهاي از فعاليتهاي مطبوعاتي خودم و تمايل خودم به اينكه در هر نشريهاي به امور انجمنها بپردازم و اين ايده نيز محصول روند جنبش دوم خرداد بود، پرداختم و در عين حال گفتم كه چون اين نشريات متعلق به انواع سازمانها و انجمنهاي تخصصي بود، من نميتوانستم و نميخواستم نام خودم را بنويسم. به همين دليل هرچند فعاليت روزنامه نگاري زيادي داشتهام، اما به اين دليل كمتر كسي من را ميشناسد. چرا اين مطالب را گفتم؟ آيا منظورم اين بود كه حتي اگر فرد شناختهشدهاي نيستم، به عرايضم بيتشر توجه كند؟ قلباً اعتراف ميكنم كه هدفم همين بود. وگرنه برايم چندان مهم نيست كه ديگران من را بشناسند يا نه. ولي آيا همين توضيحها حمل بر خودستايي نشد؟ و آيا همين تعريف از خود كردنها سبب دلخوري مسجدجامعي نشد؟
نقطه قوت دكتر نجفي
من ميدانستم كه دكتر نجفي همراه با چند نفر ديگر از نيروهاي اصلاح طلب مانند خود مسجدجامعي و خانم ابتكار در شوراي شهر است. اما در آن لحظه به نتايج مثالي كه زدم فكر نكردم. مثالم همان بود كه در نشستهاي ديگر نيز ذكر ميكنم:
همراه با محمد قائذ، رونامهنگار محبوبم، براي انجام يك كار پژوهشي در مورد برنامهي واحدي/ترمي كه در دوران دكتر نجفي در دبيرستانها پياده شد با آقاي علاقبندان گفتگو ميكرديم. گزارش اين گفتگوها در يكي از شمارههاي نشريه «لوح» قائد منتشر شد. آن طرح، و نظام پيشدانشگاهي آن، به خاطر عدم انطباق آن با روحيه و فرهنگ ايران امروز شكست خورد، چون والدين دوست نداشتند فرزندانشان در جريان تحصيل ساعتهايي را بيبرنامه بگذرانند. به قول قائد مدارس اين وظيفه را هم دارند كه از ساعت ۸ تا ۴بعد از ظهر بچههاي مردم را در محيط مدرسه نگه دارند تا دست به خرابكاري نزنند.
يادم ميآيد كه در جريان همان كار پژوهشي من از آقاي علاقبندان، که معاون نجفی بود، پرسيدم كه نقطه قوت دكتر نجفي چيست كه به عنوان وزير انتخاب شده است؟ و او بدون تأمل جواب داد: مهارت او در جمعبندي مباحث در مجامع تصميمگيري!
من از اين مثال به عنوان نمونهاي از روش ابتدائي و بدوي ادارهي مجامع تصمیمگیری در ايران استفاده ميكنم و توضيح ميدهم كه در قرون اوليه حيات پارلمان در انگلستان نيز مجمع به همين شيوه - به قول عطارديان: چكشكاري - ادراه ميشد و رئيس مجمع يا رئيس مجلس عوام وظيفه داشت كه بعد از ساعتها مذاكره، نتايج اين مذاكرات را به صورت پيشنهادي كه مورد قبول تمام طرفها باشد جمعبندي كرده و به تصويب برساند.
با اشاره به اين تمثيل نتيجه ميگرفتم كه اولاً روش ادارهي مجامع ما در بهترين حالت، كه به خاطر وجود شخصي مثل دكتر نجفي به دعوا و مرافعه كشيده نشود، روشي است بدوي و مربوط به چند صد سال قبل.
در ادامهي توضيح همين روش، به نخستين قاعده يا اصل پارلماني اشاره ميكنم كه در سال ۱۵۸۱در پارلمان انگلستان مورد تصويب قرار گرفت و آن اصلِ: «يك موضوع در هر زمان» است. بعد از اين، وارد بحث تكامل قواعد عرف پارلماني به مثابه قواعد تفكر و هماندیشی جمعي ميشوم و تا امروز جلو ميآيم.
در ملاقات با جناب مسحد جامعي هم به اين نكته اشاره كردم و توضيح دادم كه هرچند دكتر نجفي در اين زمينه قوي است و جلسهها را به نحو عالي جمعبندي ميكند اما اين روش، خيلي ابتدايي و بدوي است و پارلمان انگلستان در شروع كار خودش از اين روش استفاده ميكرده است و بعدها نخستين اصلي را كه تصويب كرد اصل يك موضوع در يك زمان بود كه بعداً آن را توضيح خواهم دادم.
آقاي مسجدجامعي با دقت فوقالعادهاي به اين بخش از بحث من توجه نشان ميداد. آيا ضمن گوش سپردن به توضيحهاي من، آنها را صحيح مييافت و من را تحسين ميكرد كه چه خوب متوجه اين قضيه شدهام؟ يا برخلاف تصور من، رئيس شوراي شهر چمران است و اصلاً به دكتر نجفي هيچ ميداني براي مانور ندادهاند و تمام تحليلهاي من واهي بوده است؟ و اين نكات در عصبانيت جناب مسجدجامعي چقدر نقش ايفاء كرد؟
بركه و اقيانوس
در جريان توضيح تجربههاي مطبوعاتي خودم، فقط براي اثبات اينكه چقدر توجه به اين ايده و شناخت و ترويج آن در ايران زمينهي اجتماعي دارد، به تجربههايم در انتشار بولتن داخلي شهرداري تهران هم اشاره كردم و گفتم كه آن بولتن را زمان مديريت تيم آقاي كرباستچي منتشر ميكرديم و رئيس مان آقاي جمالي بحري بود كه مسؤليت روابط عمومي شهرداري تهران را بر عهده داشت. اما در آن زمان هنوز اينترنت در ايران رواج نيافته بود. بعدها كه اينترنت رواج يافت و به خاطر آشنايي من با زبان انگليسي، روسي و فرانسه و عربي بود كه توانستم با تجربهي كشورهاي ديگر در امر انجمن داري بيشتر آشنا شوم و از اين قبيل. اما در جريان همين توضيحها بود كه گفتم، تا پيش از رواج اينترنت ما مجبور بوديم در بركه زبان فارسي تفكر كنيم اما با رايج شدن اينترنت حالا ميتوانيم در اقيانوس جهان تفكر به تأمل بپردازيم.
بعد كه از دفتر مسجد جامعي بيرون آمدم بارها از خودم پرسيدم كه آيا من از «بركه زبان فارسي» صحبت كردم يا از «مرداب زبان فارسي»؟ و نكند من به خاطر يك اشتباه لپي به جاي بركه از مرداب استفاده كردهام و همين امر سبب دلخوري مسحدجامعي شده باشد؟
به هر حال، آنقدر در اين مورد توضيح دادم كه به راحتي ميشد درك كرد كه منظور من محدود و كوچك بودن قلمرو زبان فارسي در مقايسه با تفكر جهاني است كه زبان آن فعلاً انگليسي است.
معرفي انجمن ملي پارلمانتارينها
يك مجموعه از سندهايي كه براي نشان دادن اهميت عرف پارلماني به آنها اشاره ميكنم مربوط به انجمن ملي پارلمانتارينهاي آمريكا است. از چند صفحه سايت اين انجمن پرينت گرفتهام و با استناد به آنها نكاتي را توضيح ميدهم.
فكر ميكنم كه در جريان توضيح اسناد مربوط به انجمن ملي پارلمانتارينها بود كه مسجدجامعي ناگهان بلند شد و از من خواست كه از روي صندلي بلند شوم و روي صندلي رو به رو بنشينم و در حاليكه ميگفت ما اين چيزها را نميخواهيم و نياز ما اين چيزي است كه توضيح ميدهم. به طرف وايت بورد رفت و يك ماژيك قرمز برداشت و شروع كرد به كشيدن چند دايره و خط به عنوان شوراياريها، هيأت رئيسهي شوراياريها و مجمع عمومي آنها، همراه با تعداد اعضاي هر شورا ياري كه در كل به چند هزار نفر ميرسند و اين يك اقدام بسيار مهم است كه چند هزار نفر از مردم شهر در تصميم گيري مشاركت كنند و اينكه ضرورت دارد به اين موضوع بپردازيم و اگر طرحي دارم بايد در اين زمينه ارايه دهم.
من سعي كردم براي او توضيح بدهم كه قواعد عرف پارلماني ناظر بر هر مجمع تصميمگيري است بنا بر اين شوراهاي شهر هم به اين قواعد نياز دارند. اما او با لحن قاطعي گفت كه سعي نكنيد در شورا ورود كنيد. شما نميتوانيد در شورا ورود كنيد.
من گفتم چنين قصدي ندارم و اصلاً علت حضور من در اينجا توصيه دكتر اميري دوست شما بوده كه عرف پارلماني را معرفي كنم.
در ميان صحبتهاي ما چند بار به او تلفن شد. محور اين تلفنها نيز قرارهاي ديگري بود كه مسجدجامعي بايد در آنها حضور مييافت. او هم توضيح ميداد كه اگر از فلان ساعت ديرتر باشد نميتواند شركت كنند. در يكي از اين تلفنها ظاهراً اشاره شد كه گروه بعدي ملاقات كنندگان آمدهاند و در دفتر منتظر ختم جلسه هستند. من فهميدم كه موضوع چيست. به مهندس پيشنهاد كردم اگر اجازه بدهيد من ميروم و اگر دوست داشتيد براي ادامه بحث روز ديگر مزاحم خواهم شد. او مخالفت كرد و گفت سريع جمعبندي كنيد. و من سعي كردم در چند جمله قضيه را توضيح بدهم اما او باز هم جلو وايت بورد رفت و گفت كه طرحهاي زيادي براي ما ميآورند كه در آمريكا و اروپا چنين و چنان ميكنند. اين جور طرحها به درد ما نميخورد. ما دنبال طرحهايي هستيم كه كاربردي باشند و در شرايط ايران هم جواب بدهند. وي در ادامه توضيح داد كه فردي طرحي آموزشي براي ما آورده بود كه در زندانهاي كشور آزمايش شده بود و جواب داده بود.
تأكيد بر اهميت شوراياريها
مسحد جامعي در اين بخش از صبحتهاي خودش گفت در حال حاظر در اين شوراياريها هم جور آدم حضور دارند. از فردي كه سواد ندارد تا فردي كه تحصيلات تخصصي و دكتري دارد. ما نياز داريم كه براي اين شوراها ساختار مناسبي طراحي شود.
من پرسيدم رابطهي اين شوراياريها با شوراي شهر چيست؟ مسجدجامعي جواب داد گزارش ميدهند. پرسيدم گزارشها حاوي پيشنهاد هم هست؟ گفت بله. پرسيدم اين پيشنهادها بايد در شورا به تصويب برسد؟ گفت بله. من سري تكان دادم كه به نظر خودم معنايش اين بود كه پس فاقد ارزش هستند. اما وارد اين بحث نشدم.
در حاليكه هر دو منتظر بوديم تا بعد از خروج من از جلسه ميهمانان بعدي وارد شوند، من توضيح دادم كه اين ها دو موضوع متفاوتند هر چند با يكديگر همپوشاني دارند. من به توصيه آقاي اميري آمدهام قواعد ناظر بر پيشنهادهاي پارلماني را به شما معرفي كنم كه بدون آنها اصلاً هر نوع تصميمگيري جمعياي بيمعنا ميشود و شما ميفرماييد كه براي شوراياريها ساختار مناسب پيشنهاد كنيم. اصلاً كل اين كتاب چيزي نيست جز ساختار استاندارد براي تمام مجامع از جمله شورا ياريها، اما مهمتر از اين ساختار، قواعد ناظر بر پيشنهادهاست كه من فرصت نكردم آن را به شما معرفي كنم.
تازه داشت نسبت به اصل قضيه كنجكاو ميشد. آيا من زيادي روده درازي كرده بودم و بايد از اول به همين موضوع ميپرداختم؟ پرسيد منظورتان چيست؟
من جدول پيشنهادهاي پارلماني را به او نشان دادم و گفتم كه مجموعهي پيشنهادهاي پارلماني اين هاست، هر كدام از اين پيشنهادها اين خصوصيات را دارند. از جمله اينكه آيا وقتي كسي نوبت صحبت دارد ميتوان آن پيشنهاد را مطرح كرد يا نه؟ و ساير خصوصيات هشتگانه، كه اتقاقاً آشنايي با آنها بسيار دشوار است و ما هم با آنها آشنا نيستيم. من آمده بودم اين قواعد را براي شما توضيح بدهم.
تأخير در درك موضوع
تازه در اين مرحله بود كه تا حدودي توجهاش به اصل مطلب جلب شد. با حالتي كه سادگي از آن ميباريد گفت مثلاً همين پيشنهادي كه من دادم چه ميشود؟
من هم كه ديگر به راستي كلافه شده بودم گفتم آقاي مهندس، پيشنهاد شما يك مصداق است. من از قاعده صحبت ميكنم. بحث من صوري، فورمال و منطق است. اين پيشنهاد شما يك پيشنهاد اصلي است كه اگر بخواهد اصلاح شود، قواعدي دارد، اگر قرار شود آن را در زمان ديگري بررسي كنيم، قواعدي دارد و همين طور. و تمام اين قواعد در اين كتاب به تفصيل بررسي شده و خلاصه اين كتاب هم در همين صفحه كاغذي كه دست شماست خلاصه شده است.
ورود مهمانان آشنا
در حاليكه ما تازه به نقطهي اوج موضوع رسيده بوديم ميهمانان در آستانه در به سلام و عليك پرداختند و مسجدحامعي در حاليكه ميكوشيد به مهمانان خوشامد بگويد سعي ميكرد در آخرين لحظه هم دلخوری را از دل من بيرون بكشد و از من بخواهد تا حتماً در جلسه ديگري شركت كنم.
به نظرم آخرين ضربه به وضعيت رواني مسجدجامعي آشنايي من با مهيمانان بود: با صداي بلند تا آقاي مسجدجامعي بشنوند نام مهيمان جديد را بر زبان آوردم و به او سلام كردم: سلام جناب آقاي اسفندياري.
ابا او از زماني كه در بنياد فارابي كار ميكرد و ستاره اقبال من به عنوان فيلم نامه نويس در مدت كوتاهي اوج گرفته بود آشنا شدم. نفر بعدي هم يك تهيه كنندهي بسيار قديمی و از دوستان فيروز شهرزاد بود كه الان نامش در خاطرم نيست ولي با مهارتهاي من در فيلمنامه نويسي آشنا بود. همين امر سبب شد كه با من گرم بگيرد.
به نظرم وقتي ديد اين بزرگوران من را ميشناسند احساس خوبي نداشت. شايد به اين دليل كه در تمام مدت من تأثير ناخوشايندي در او ايجاد كرده بودم: فردي خالي بند كه آمده است شهرداري را تيغ بزند! و در آخرين لحظات اين ملاقات ستونهاي ذهني اين تصورات فرو ميپاشيد.
اما من از نوع برخورد او خيلي دلخور شده بودم. به خصوص آنجا كه با لحن تحقير آميزي گفت عدهای طرحهايي براي ما ميآورند و ميگويند در آمريكا و اروپا چنين و چنان است. بديهي است كه به صورت مستقيم داشت به طرح پيشنهادي من حمله ميكرد و من را در رديف همان غرب زدگان سطحيانديشي ميگذاشت كه - به قول سيد محمد بهشتي - بدون توجه به روحيه ايراني جماعت، از اين طرحها هوا ميكنند.
علاوه بر آن قضاوت، رفتار او هم برخورنده بود. با حالت نسبتاً تحكم آميزي به من گفت: بلند شو و آنور بشين. بعد در حاليكه روي وايت بورد خط خطي ميكرد ميگفت مسأل مبرم ما شورايياري هاست. براي اين اگر طرحي داريد ارايه كنيد. مگر من براي ارايه طرح حهت تصويب و اجرا آمدهبودم؟ در اين زمينه، دكتر اميري چه توضيحي داده است؟ نكند فكر كرده من سعي كردهام از لابي اميري براي تصويب طرح و كسب درآمد استفاده كنم؟
بايد اذعان كنم وقتي مهيمانان وارد شدند به خصوص وقتي ديدم تمام آنان من را ميشناسند و اين آشنايي اعتبار من را - به نظر خودم - بالا برد و به تصوري كه شايد به خاطر رفتار بد خودم در ذهن مسجدجامعي شكل گرفته بود ضربه زد، آني تصميم گرفتم از اين وضعيت پيش آمده و به هم خوردن توازن قوا به نفع خودم براي حمله به مسجدجامعي استفاده كنم. چه كردم؟ هيچ. بدون يك خداحافظي گرم از لاي ميهمانان جيم شدم و در رفتم. اما صداي مسجدجامعي خوش قلب را ميشنديم كه با صداي بلند، شايد به اين خاطر كه من بشنوم و از دست او ناراحت نباشم، به منشی خود ميگفت: حتماً وقت ديگري بگذاريد. يك جلسه ديگر و طولاني خيلي طولاني كه صحبت كنيم. . . اما من با سرعت از راهرو خارج شدم و به طرف آسانسور رفتم.
تصميمهاي تند
در تمام طول برگشت به دفتر و حتي در تمام طول شب كه به خواب هم نرفتم، داشتم به اين ملاقات فكر ميكردم و اينكه چرا در توضيح عرف پارلماني براي مسجدجامعي ناموفق بودم؟ علت شكستم چه بود؟
اينجا ديگر نياز نسيت سؤالها را دوباره يادآوري كنم. چون در طول اين گزارش به اين سؤالها پرداختم اما چند تصميم گرفتم كه به سرعت هم آنها را كنار ميگذاشتم.
اولين تصميم اين بود كه ديگر در نشست بعدي - حتي اگر منشي او زنگ زد شركت نكنم و محترمانه عذر بخواهم. اما خيلي فوري اين تصميم را كنار گذاشتم. دلايلم روشن بود:
اول اينكه من بايد صبور باشم و در ترويج اين قواعد بكوشم.
دوم اينكه حتماً جايي در توضيح عرف پارلماني به مسجد جامعي من اشتباه كردهام و بايد اين اشتباه را بشناسم و اصلاح كنيم.
سوم اينكه اين مرد مؤمن خواست كه بار ديگر در يك نشست طولانيتر با او گفتگو كنم. اين اقدام عملاً به معناي عذرخواهي هم هست. در نتيجه من حق ندارم در نشست بعدي شركت نكنم.
گله به اميري
تصميم ناگهاني ديگرم اين بود كه به اميري گله كنم كه اين چه رفيقي است كه داري؟ يا اين چه شكل معرفي بود كه كردي؟ مگر من دنبال تصويب طرح براي گرفتن پول نزد مسجد جامعي رفتم؟
اما با كمي تفكر به اين نتيجه رسيدم كه نشست من و مسجد جامعي خصوصي بوده است و دليلي ندارد گزارشي منفي از اين نشست به اميري بدهم. با تحليل بيشتر به اين نتيجه رسيدم كه حتي اگر اميري از من بپرسد كه نشست با مسجدجامعي چطور بود جنبهي مثبت قضيه را گزارش كنم. آنجا كه اين مرد مؤمن از من دعوت كرد كه براي كمك به سازماندهي به شوراياريها كمك كنم.
شركت مشروط در نشست بعدي
تصميم بعدي ديگري كه گرفتم اين بود كه اگر از دفتر مسجدجامعي زنگ زدند و ملاقات بعدي را اعلام كردند، در آن شركت كنم، اما اگر زنگ نزدند، من هم ديگر پيگيري نكنم. اما به غلط بودن اين تصميم خودم نيز پيبردم. وقتي اين مرد مؤمن با چنان صداي بلندي از منشي خود خواست تا وقت ملاقات ديگري براي من در نظر بگيرد، عملاً از من دعوت كرد كه به گفتگو ادامه دهيم، به همين خاطر، حتي اگر منشي او به هر دليل قضيه را پيگيري نكند، وظيفه من است كه پيگير قضيه باشم و عرف پارلماني را به مسجدجامعي معرفي كنم. به خصوص كه مطئمنم، هم شوراياريها و هم شوراها به اين قواعد نياز دارند، حتي اگر دكتر نجفي را براي جمعبندي مباحث خود داشته باشند.
چند درس آموختني
با اين همه، از ديروز تا امروز به من زنگ نزدند. با اين دلايلی كه توضيح دادم، حتي اگر هفته ديگر زنگ نزنند خودم زنگ خواهم زد و قضيه را پيگيري خواهم كرد و در نشست بعدي سعي خواهم كرد تا آنجا كه ممكن است مرتكب خطا نشوم. به همين خاطر در پايان اين نوشته ميخواهم براي يادآوري چند نكته را يادداشت كنم:
۱. در نشست بعدي طوري عمل كنم كه انگار اتفاق بدي نيافتاده و عملاً هم نيافتاده بود.
۲. در نشست بعدي بكوشم حتي المقدور از خودم تعريف نكنم و فاعل اول شخص را به مرخصي بفرستم.
۳ در طول صحبت از مخاطب بپرسم آيا خستهاش نكردهام؟ آيا تمايلي به ادامهي بحث دارد؟ آيا در مورد اين بخش از بحث سؤالي ندارد؟ و به اين ترتيب بكوشم تا متكلم وحده نشوم.
برای این روزنوشت بس است.